الزام در آینهی آیهی «لا اکراه»
Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
دربارة نقش الزام در تربيت ديني، ديدگاههاي مختلفي وجود دارد و چهبسا نظر غالب با كساني باشد كه مخالف الزام و اجبار در تربيت ديني هستند.
مربيان و انديشمندان تربيتي در طول تاريخ انديشههاي تربيتي دربارة الزام و اجبار در تربيت بهطور عام نظريههاي گوناگوني ارائه كردهاند. در ميان اين انديشهها برخي بر آزادي متربي تأكيد دارند و تربيت طبيعي را روشي مناسب ميدانند؛ برخي ديگر با هرگونه الزام و اجبار در تربيت مخالفاند؛ بعضي ديگر براي رسيدن به اهداف تربيت، استفاده از روشهاي الزامآور را لازم ميدانند؛ عدهاي نيز با اعطاي آزادي به متربيان مخالفاند (همتي، 1391، ص22).
آية «لا اكراه» يكي از ادله و شايد مهمترين دليلي است كه دستآويز مخالفان الزام و اجبار در تربيت ديني از منظر دين مبين اسلام است. آنان با استدلال به اين آيه و آياتي همچون (يونس: 99؛ شعراء: 3 و4؛ كهف: 29) كه هممضمون آية «لا اكراه» است، الزام و اجبار در تربيت ديني را بهطور مطلق نفي ميكنند. از سوي ديگر امكان دارد طرفداران الزام در تربيت ديني اطلاق و شمول اين آيات را نپذيرند و دلالت آنها را محدود و مقيد بدانند؛ بنابراين، اين پرسش مطرح است كه آيا آية «لا اكراه» و آيات مشابه آن بهطور مطلق الزام و اجبار را در تربيت ديني نفي ميكنند، يا اينكه اين آيات فقط مرتبه و نوعي خاص از الزام را آن هم نه در همة حيطههاي تربيت ديني، ممنوع ميدانند؟ براي پاسخ به اين پرسش، نخست حدود معنايي الزام و مفاهيم مشابه آن يعني اكراه و اجبار را بررسي ميكنيم و پس از آن براي دستيابي به پاسخي دقيق، انواع و مراتب الزام تبيين ميشود و سرانجام دلالت آية «لا اكراه» را بهصورت تفصيلي مطالعه ميكنيم.
مفهومشناسي
مفهوم الزام، اجبار، اكراه و تربيت ديني از مفاهيم اساسي اين مقالهاند، بنابراين، لازم است مقصود از هريك را بيان كنيم.
1. الزام
معناي لغوي: الزام در زبان فارسي بهمعناي اجبار، كسي را به كاري مجبور كردن (انوري، 1386، ص553)؛ لازم گردانيدن بر خود يا بر ديگري (عميد، 1388، ص137)؛ لازم كردن، واجب و لازم گردانيدن، اثبات و ادامة چيزي، كاري را بر عهدة ديگري گذاشتن و واجب و مقرر كردن مال يا كار بر كسي، آمده است (دهخدا، 1338، ج7 - 8).
معجم مقاييس اللغة، لَزِمَ را دالِّ بر مصاحبت هميشگي چيزي با چيز ديگر دانسته است (احمدبن فارس، 1404ق، ج5، ص245). راغب در مفردات، «لُزُومُ الشيء» را به «طول مكثه» معنا كرده است (راغب اصفهاني، 1412ق، ص739) و در مصباح المنير و مجمع البحرين «لَزِم الشيءُ»، بهمعناي ثَبَت و دامَ آمده است (فيومي، ج2، ص552 و طريحي، 1416ق، ج6، ص162).
از اين نگاه بهدست ميآيد واژة لزوم در زبان عربي، بهمعاني مصاحبت هميشگي چيزي با چيز ديگر، دوام و ثبوت استعمال شده است. چنانچه لَزِم به باب افعال برود و مثلاً گفته شود شخصي، ديگري را به انجام دادن كاري الزام كرد، ميتواند به معاني زير باشد: 1. انجام آن عمل را بر عهدة او ثابت كرد؛ 2. انجام آن عمل را بهطور دايم خواستار شد. بنابراين اگر واژة الزام در مواردي كه اجرا يا ترك عملي توسط شخصي بهنحو وجوب از ديگري خواسته ميشود، بهكار رود، ميتوان بهطور مختصر معناي «وادار كردن ديگري» را براي آن در نظر گرفت.
معناي اصطلاحي: الزام در كاربردهاي مختلف همچون فقه، حقوق، سياست، تربيت و... فقط در يك مورد يعني قاعدة الزام، اصطلاحي خاص است و در ديگر موارد در معناي لغوي خود استعمال شده است. واژة الزام در اين پژوهش، هم در معناي اصطلاح خاصش بهكار رفته و هم در معناي لغوي خود، يعني «وادار كردن» است. معناي اصطلاحي الزام كه در بحث مراتب الزام و اجبار بدان پرداخته خواهد شد، در مقايسه با معناي لغوي آن خاص است.
2. اجبار
معناي لغوي: معناي واژة اجبار در زبان فارسي عبارت است از: كسي را برخلاف ميلش به كاري واداشتن (انوري، 1386، ج1، ص250)؛ زور كردن، با ستم به كاري واداشتن و مجبور كردن (عميد، 1388، ص58). در كتابهاي لغت عربي «جَبر» بهمعناي وادار كردن ديگري بر كاري كه خواست او نيست و نيز به معناي اصلاح چيزي آمده است. در كتاب العين واژة جبر و در المحيط في الغة واژة اجبار به «وادار كردن ديگري بر چيزي كه اراده نكرده و دوست ندارد» (فراهيدى، 1410ق، ج6، ص115 و صاحببن عباد، 1414ق، ج7، ص97) معنا شده است.
اگرچه واژة جبر كه اصل و ريشة اجبار است، در عربي معانياي مانند اصلاح، جبران و غني كردن دارد، ولي همانطور كه ملاحظه شد، معناي واژة اجبار در زبان فارسي و عربي به يك معناست و تفاوتي با هم ندارند. اين معناي واحد عبارت است از: «ديگري را برخلاف ميلش بر كاري وادار كردن».
معناي اصطلاحي: واژة اجبار در اصطلاح فقيهان در مواردي استعمال ميشود كه فشار و زور بهاندازهاي باشد كه ديگري مسلوبالاختيار شود(ر.ک: دایرۀ المعارف قرآن کریم، ج4، ص158).
معناي لغوي: «اكراه» در زبان فارسي بهمعناي كسي را به كار خلاف ميل واداشتن، اجبار، ناخوش داشتن، ناپسند داشتن، ناخواست، فشار، زور، عدم رضامندي، عدم ميل و رغبت، كراهت داشتن (دهخدا، 1338ش، ج7 و8)؛ كسي را خلاف ميل او به كاري مجبور كردن، و كسي را بهزور و ستم بهكاري واداشتن (عميد، 1388ش، ص133) آمده است.
اين واژه در كتابهاي لغت عربي به معناي وادار كردن شخص بهكاري كه آن را دوست ندارد، آمده است (فراهيدى، 1410ق، ج3، ص376؛ راغب اصفهانى، 1412ق، ص707؛ فيومى، ج2، ص531).
معناي اصطلاحي: «اكراه» در اصطلاح، عبارت است از وادار كردن انسان با تهديد به انجام دادن يا ترك كاري كه از آن ناخرسند است (صاحب الجواهر، 1404ق، ج32، ص61). برخي آن را به وادار كردن انسان بر آنچه طبعاً يا شرعاً از آن ناخرسند است، تعريف كردهاند (اردبيلى، 1427ق، ج1، ص163). اكراه در اصطلاح فقهي خود دو قيدِ نداشتن رضايت باطني و نرسيدن به حد سلب اختيار دارد(ر.ک: مشكينى،1383، ص74 ، ج4، ص 158). اكراه با قيد نخست از اضطرار مصطلح و با قيد دوم از اجبار اصطلاحي متمايز ميشود.
4. جمعبندي مفهومشناسي الزام، اجبار و اكراه
با مقايسة معاني لغوي واژههاي الزام، اكراه و اجبار درمييابيم كه در معناي دو واژة اكراه و اجبار، «وادار كردن ديگري به كار خلاف ميل» آمده است، ولي در الزام معناي «وادار كردن ديگري» بدون قيد «خلاف ميل» آمده است. البته به نظر ميرسد، قيد «خلاف ميل» از خود عبارت «وادار كردن ديگري» استفاده شود، كه دراينصورت هر سه واژه از نظر معناي لغوي دستكم در يك معنا (وادار كردن ديگري به كار خلاف ميل) بسيار نزديك به هم و شبيه ميشوند.
از نظر معناي اصطلاحي، مسئله به گونهاي ديگر است؛ همانطور كه گذشت دريافتيم واژة الزام اصطلاح خاصي نيست، و در حوزههاي گوناگون دانش، جز در يك مورد، در معناي لغوي خود استعمال شده است. ولي معناي لغوي دو واژة اجبار و اكراه با معناي مصطلح آنها اندكي متفاوت است؛ درنتيجه، ميان اين دو واژه از نظر معناي اصطلاحي تفاوت وجود دارد. اجبار در جايي به كار ميرود كه در وادار كردن ديگري به كاري خلاف ميلش، ارادة او كاملاً منتفي شود، ولي در اكراه اينگونه نيست و ارادة شخص مكره بهطور كامل از ميان نميرود.
متفكران و صاحبنظران تربيتي تعاريف گوناگون و متفاوتي از تربيت ديني به دست دادهاند. بهطور كلي ميتوان اين تعاريف را از نظر ميزان گستردگيشان به دو گروه كلي طبقهبندي كرد كه عبارتاند از:
1.تعاريف عام: اين قسم از تعاريف دايرة گستردهاي دارند و در آنها همة آنچه دين آورده است، مانند معارف اعتقادي، عبادي، اخلاقي، اجتماعي، اقتصادي، سياسي و... حيطة تربيت دانسته ميشود. اين تعريفها نسبت به اينكه مراد از دين كدام دين باشد متفاوت است. درصورتيكه مراد از دين، مثلاً اسلام باشد، مراد از تربيت ديني همان تربيت اسلامي خواهد بود و اگر مسيحيت مد نظر باشد، تربيت ديني عبارت خواهد بود از تربيت مسيحي؛
2.تعاريف خاص: تعريفهايي است كه در مقايسه با گروه اول محدودة كمتري دارند. برخي و شايد بسياري از تعاريفي كه در آنها هدف از تربيت ديني، پرورش اعتقاد و التزام در متربيان بيان شده است در زمرة اين تعاريف قرار ميگيرند. روشن است كه اين تعريفها براي تمركز بر پرورش باورها و ايمان در مقايسه با تعاريف گروه نخست خاصاند.
به سبب اينكه ممكن است مقصود از تربيت، معناي عامي باشد كه شامل تعليم نيز ميشود، يا اينكه فقط محدود به اقدامات تربيتي شود نه تعليم، هريك از اقسام بالا را ميتوان به دو قسم تقسيم كرد كه در اين صورت، اقسام تعريفهاي تربيت ديني به چهار گروه ميرسد.
اين نوشتار در پي ارائة تعريفي خاص نيست؛ زيرا مطالعة الزام در تربيت ديني از نظر آيات بيانشده به تعيين موضع درقبال تعاريف تربيت ديني نياز ندارد و ميتوان با توجه به هر تعريف نقش الزام در تربيت ديني را از نظر اين آيات بررسي كرد.
6. چيستي الزام در تربيت ديني
در تعريف مفاهيم الزام، اجبار و اكراه گذشت كه الزام از نظر لغوي مترادف با واژههاي اكراه و اجبار است و در معناي لغوي خود يعني «وادار كردن ديگري برخلاف ميلش به كاري» بهكار رفته است. در بحث مراتب الزام خواهد آمد كه از نظر اصطلاحي، مسئله بهگونهاي ديگر است و اگرچه واژههاي الزام، اجبار و اكراه از نظر لغوي مترادف مينمايند، ولي در اصطلاح، هريك معناي خاص خود را دارد.
اكنون با توجه به معناي لغوي الزام و نتيجهاي كه در تعريف تربيت ديني بهدست آمد، ميتوان گفت هرجا سخن از الزام، اكراه و اجبار در تربيت ديني به ميان ميآيد، هدف اين است كه «شخص مربي در فرايند پرورش بُعد ديني افراد، آنها را برخلاف ميلشان به انجام كاري، پذيرفتن مطلبي يا ترك عملي، وادار كند».
«وادار كردن ديگري بهكار خلاف ميل» ميتواند به شكلهاي گوناگوني تحقق يابد. گاه اينگونه است كه با گفتار، ديگري وادار به انجام كاري يا ترك عملي ميشود، مانند اينكه پدر به فرزندش دستور ميدهد كه به بازار رود و گوشت بخرد. در اين مثال ممكن است فرزند به اين دليل كه مشغول تماشاي فيلم دلخواه خود از تلويزيون است، از انجام دستور پدر سرپيچي كند. پدر براي اينكه فرزند خود را براي انجام دستورش برانگيزد، تلويزيون را خاموش ميكند. با اين وضع فرزند الزام بيشتري براي انجام دستور پدر احساس ميكند. در اين مرحله احتمال امتثال دستور پدر در مقايسه با مرحلة قبلي بيشتر است، ولي باز هم ممكن است به دليلي از انجام دستور پدر سرپيچي كند؛ ازاينرو، ممكن است پدر عصباني شده، با توسل به زور فرزند خود را وادار به انجام دستور كند.
با توجه به مثالي كه گذشت، ميتوان گفت بهطور كلي الزام سه نوع است. اگر كسي ديگري را با قول و گفتار به انجام كاري وادار كند، اين الزام از نوع الزام گفتاري است. هرچند در اصطلاح اين نوع الزام را الزام گفتاري ميناميم، ولي اين نوع الزام محدود به قول و گفتار نيست و شامل مواردي كه كسي ديگري را با اشاره به انجام كاري وادار كند، نيز ميشود.
نوع ديگر، الزام شرايطي است؛ همانطور كه در مثال بالا گذشت، پدر براي اينكه فرزندش دستور وي را اطاعت كند از خاموش كردن تلويزيون بهره ميگيرد، يعني شرايط را بهگونهاي ترتيب ميدهد كه فرزندش ناچار به انجام خواستة وي شود. ممكن است پدري براي اينكه فرزندش نماز خود را بهموقع بخواند، بهجاي استفاده از الزام قولي، به دليل اينكه ميداند الزام قولي اثرگذار نيست از الزام شرايطي استفاده كند؛ در اينگونه الزام، شرايط بهگونهاي ترتيب داده ميشود كه فرد احساس كند براي رهايي از محدوديت بايد آنچه دلخواه الزامكننده است، انجام دهد. الزام برنامهاي مانند آنچه در مدارس وجود دارد نوعي الزام شرايطي است.
الزام فعلي نوع سوم الزام است؛ مراد از الزام فعلي اين است كه شخص الزامكننده با توسل به زور، ديگري را به انجام كاري وادار كند.
الزام و اجبار مفاهيمي ذومراتب و مشكك هستند. اين مراتب را بهطور كلي ميتوان به سه دسته تقسيمبندي كرد كه عبارتاند از: 1. مرتبة خفيف، يعني با قول يا اشاره، ديگري را به انجام يا ترك كاري وادار كنند؛ 2. مرتبة متوسط، يعني با تهديد كاري كنند كه ديگري با اكراه تن به انجام يا ترك عملي دهد؛ 3. مرتبة شديد، يعني با توسل به زور، ديگري را به انجام يا ترك كاري مجبور كنند.
در اين تقسيم، با توجه به معناي لغوي الزام كه مفهومي عام است، مقسم واقع شده است. قسم اول را كه مرتبة نازل و خفيف است ميتوان الزام قولي و الزام بهمعناي خاص دانست. در اين مرتبه شخص الزامكننده با امر و نهي و انشاي بعث و زجر، ديگري را به انجام يا ترك عملي وادار ميكند. قسم دوم و سوم الزام را كه به ترتيب، مرتبة متوسط و شديد الزاماند ميتوان الزام عملي دانست. اگرچه در قسم دوم اراده و اختيار ديگري از ميان نميرود، ولي وي بدون خشنودي و رضايت و براي دفع آسيب، به انجام يا ترك عملي تن ميدهد. در قسم سوم اختيار و اراده كاملاً از ديگري سلب ميشود. همانطور كه ملاحظه ميشود، قسم دوم همان اكراه خاص يا معناي اصطلاحي اكراه و قسم سوم اجبار خاص و معناي اصطلاحي اجبار است. اقسام الزام در نمودار زير نشان داده ميشود.
با توجه به تقسيم بالا و آنچه در مفهومشناسي واژههاي الزام، اجبار و اكراه گذشت، بهدست ميآيد اين واژهها از نظر لغوي معناي عام دارند و شامل واداركردن ديگري برخلاف ميلش به انجام يا ترك عملي ميشوند و در اين معنا مترادف و هممعنا هستند؛ ولي از نظر اصطلاحي با ديگري متفاوت بوده، هريك معنايي خاص و ويژه دارند. در اين مقاله برخلاف قاعدة «اذا اجتمعا افترقا و اذا افترقا اجتمعا» هرگاه واژههاي الزام، اجبار و اكراه در كنار هم بهكار روند، معناي عام آنها مراد است و هرگاه بهصورت منفرد و جدا از هم استعمال شوند معناي خاص و اصطلاحي آنها مد نظر است.
نكتة درخور توجه اين است كه به نظر ميرسد الزامهاي گفتاري و اشارهاي غالباً از مراتب خفيف الزام، الزامهاي شرايطي معمولاً از مراتب متوسط آن و الزامهاي فعلي در بيشتر اوقات از مراتب شديد الزام هستند.
همانطور كه الزام «بمعني العام» مفهومي مشكك و داراي مراتب است، اكراه «بمعني الخاص» نيز مراتبي دارد. بهطور كلي ميتوان براي اكراه نيز سه مرتبه در نظر گرفت. گاهي اكراه شدت فراواني دارد؛ مانند تهديد، تخويف و وعيد به اتلاف نفس، قطع عضو و هتك عرض كه اين مرتبه را اكراه شديد ميناميم. مرتبة متوسط اكراه در جايي محقق ميشود كه اموري مانند ضرب، اتلاف مال و حبسكردن، تهديد و تخويف صورت گيرد، و اگر شخصي تهديد شود به اينكه امتيازي از او كسر و از رسيدن منفعت به او ممانعت ميشود، مرتبة خفيف اكراه محقق خواهد شد.
بيشك، تهديد به اتلاف نفس و قطع عضو و هتك عرض از موارد اكراه شديد، و تهديد به كسر امتياز و بازداري از رسيدن منفعت از موارد اكراه خفيفاند. دربارة ضرب، اتلاف مال و حبسكردن چنين اطميناني وجود ندارد؛ زيرا اگر به ضرب شديد، اتلاف مال فراوان و حبسِ طولانيمدت، تهديد صورت گيرد، از موارد اكراه شديد ميشود و اگر ضرب خفيف، مثل زدن چند ضربه با چوب بر كف دست، اتلاف مال كم يا وعيد به حبس چندروزه، اكراه خفيف خواهد بود. دربارة تهديد به ضرب، اتلاف مال و حبس حالت ميانهاي نيز فرض ميشود كه درصورت وعيد به آن، مرتبة متوسط اكراه رخ ميدهد.
بررسي دلالت آيه «لا اكراه»
از آنجا كه مبناي استدلال در اين مقاله آية 256 سورة بقره است، اين آيه بهطور مفصل بحث و بررسي ميشود، و اشارهاي نيز به آيات 99 يونس، 3 و4 شعراء، و 29 كهف ميشود.
خداوند حكيم ميفرمايد: «لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ فقد استَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى لاَ انْفِصامَ لَها وَ اللَّهُ سَميعٌ عَليمٌ»؛ (بقره: 256) در دين هيچ اجبارى نيست. هدايت از گمراهى مشخص شده است. پس هركس به طاغوت كفر ورزد و به خداوند ايمان بياورد، به رشتة استوارى چنگزده كه از هم گسسته نميشود، و خداوند شنوا و داناست.
شأن نزولهاي آية «لا اكراه»
در تفاسير پنج شأن نزول براي اين آيه ذكر شده است كه در زير بهطور مختصر ميآيد:
1. برخي انصار ميخواستند، فرزندان يهودي خود را با اجبار و اكراه وارد اسلام كنند (طوسي، ج2، ص311؛ طبرسى، 1372ش، ج2، ص 329 و631؛ محقق، 1361ش، ص95)؛
2. مردى از انصار غلام سياهى داشت، و ميخواست او را مجبور به اسلام آوردن كند (ابوالفتوح رازى، 1408ق، ج3، ص413؛ محقق، 1361ش، ص95)؛
3. مردى از انصار بهنام ابوالحصين دو پسر داشت كه هر دو مسيحي شدند، و وي ميخواست آنان را با اجبار به اسلام بازگرداند (ابوالفتوح رازى، 1408 ق، ج3، ص413؛ طبرسى، 1372ش، ج2، ص631؛ زمخشرى، 1407ق، ج1، ص303؛ محقق، 1361ش، ص95)؛
4. برخي فرزندان انصار در ميان يهوديان بودند، اين گروه ميخواستند فرزندان خود را پس بگيرند و مسلمان كنند (ابوالفتوح رازى، 1408ق، ج3، ص413؛ محقق، 1361ش، ص95)؛
5. شأن نزول ديگر اين آيه، اهل كتابي بودند كه از آنها جزيه گرفته ميشد (طبرسى، 1372 ش، ج2، ص631).
نكتة درخور توجه دربارة شأن نزولها اين است كه اگرچه شأن نزول نميتواند سبب اختصاص آيات به موارد خاص شود، ولي قرينة خوبي براي تفسير آيات و كشف مراد آنهاست؛ بنابراين ميتوان گفت با توجه به اينكه بيشتر شأن نزولهاي نقلشده در تفاسير مختلف براي آية «لا اكراه»، مربوط به اجبار و اكراهِ ديگران براي پذيرش دين اسلام است، اين شأن نزولها قرينه ميشوند بر اينكه، آية شريفة مزبور بهطور كلي اكراه و اجبار ديگران را براي پذيرش دين و ايمان آوردن نفي ميكند.
اقوال مختلف در تفسير آيه
مجموعة اقوالي كه در تفسير آية شريفة «لا اكراه» وجود دارد و در تفاسير گوناگون آمده است، بدين شرح است:
1. اين آيه فقط دربارة اهل كتابي كه از آنها جزيه گرفته ميشد، نازل شده است (طوسي، ج2، ص311؛ طبرسى، 1372ش، ج2، ص631؛ حلى، 1409ق، ج1، ص95)؛
2. دربارة همة كفار نازل شد و بعدها با نزول آيات قتال مانند: «فَإِذا لَقِيتُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا فَضَرْبَ الرِّقابِ» و «فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ» نسخ شد. (طوسي، ج2، ص311؛ طبرسى، 1372ش، ج2، ص631؛ حلى، 1409ق، ج1، ص95)؛
3. خطاب به افرادي كه پس از جنگ وارد اسلام شدند، نگوييد با اكراه اسلام را پذيرفتهاند (طوسي، ج2، ص311؛ طبرسى، 1372ش، ج2، ص631؛ حلى، 1409ق، ج1، ص95)؛
4. در دين حقيقي كه فعلي قلبي و جوانحي است، اكراه و اجبار راه ندارد (طوسي، ج2، ص311، طبرسى، 1372ش، ج2، ص631؛ حلى، 1409ق، ج1، ص95)؛
5. كسي را براي پذيرفتن اسلام اجبار نكنيد؛ زيرا دلايل آن روشن و آشكار است (نخجوانى، 1999م، ج1، ص87؛ قاسمى، 1418ق، ج2، ص193)؛
6. خداوند در دين، حكم اجباري و اكراهي، تشريع نكرده است (مغنيه، 1424ق، ج1، ص397)؛
7. آيه، اكراه باطل را نفي ميكند؛ اما اكراه حق، جزو دين است (ابنالعربى، ج1، ص233).
براي بررسي صحت و سقم تفاسير گفتهشده و نيز براي كشف مراد اين آية شريف، لازم است مفردات موجود در عبارت «لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ» كه در فهم آيه مؤثر است، بررسي شود.
لا: حرف «لا» در «لا إِكْراهَ» براي نفي جنس است (سيدبن قطب، 1412ق، ج1، ص291 و صافى، 1418ق) بدينمعنا كه هيچگونه اكراهي در دين نيست؛ بنابراين با نفي جنس اكراه و با توجه به اينكه «لا اكراه» اطلاق دارد، ديگر جايي براي تقسيم اكراه به باطل و حق و درنتيجه تفسير هفتم باقي نميماند؛
اكراه: «اكراه» در كتابهاي لغت و تفاسير با اين معاني آمده است: اجبار، الزام، الحاح، الجاء، قسر، بهزور واداشتن بر كاري، واداركردن و اجبار ديگري به انجام كاري بدون اينكه راضي باشد، الزام ديگري به پذيرفتن دين با اجبار و قسر، الزام ديگري به انجام كاري كه در آن خيري نميبيند و وادار كردن شخصي به فعلى كه بدون اختيار از او صادر شود (مغنيه، 1424ق، ج1، ص 397؛ طبرسى، 1377ش، ج1، ص140؛ شريف لاهيجي، 1373ش، ج1، ص253؛ طباطبايي، 1417ق، ج2، ص342؛ فيض كاشانى، 1415ق، ج1، ص284).
همانطور كه ملاحظه ميشود، معاني واژة اكراه در كتابهاي لغت و تفاسير گوناگون بسيار به هم نزديكاند و فقط تفاوتي بسيار كم، در اجمال و تفصيل يا در برخي قيود، ميان آنها ديده ميشود؛
في: در تفاسير حرف «في» به دو معنا آمده است: «عَلي» (طباطبايي، 1417ق، ج2، ص342؛ فيض كاشانى، 1415ق، ج1، ص284؛ مغنيه، 1424ق، ج1، ص397؛ اندلسى، 1420ق، ج2، ص616) و ظرفيت. برخي از تفاسيري كه معناي في را ظرفيت دانستهاند جملة «لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ» را اينگونه معنا كردهاند كه هيچگونه اكراه و اجباري در پذيرفتن دين و داخلشدن در آن وجود ندارد (شريف لاهيجي، 1373ش، ج1، ص253)؛ در برخي ديگر از اين تفاسير آمده است: اگر «لا إِكْراهَ فِي الدِّين» بهعنوان جملهاي مستقل از سياق در نظر گرفته شود، اينطور فهميده ميشود كه خداوند در دين، حكم اجباري و اكراهي، تشريع نكرده است (مغنيه، 1424ق، ج1، ص397).
با توجه به اينكه اكراه و الزام از سوي كسي اعمال ميشود كه اولاً برتري و استعلا دارد و ثانياً به سبب اينكه جملة «قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ» بيان علت عدم اكراه در دين است؛ بنابراين، همانطور كه در بيشتر تفاسير نيز آمده است «في» در اين آية شريف در معناي «علي» استعمال شده است (مغنيه، 1424ق، ج1، ص396)؛ بدين ترتيب، احتمال تفسير ششم در آيه دور از ذهن است؛
الدين: در اينكه مراد از الدين در آية شريفه چيست؟ چندين احتمال وجود دارد. بيشتر مفسران دين را بهمعناي ايمان و اعتقاد دانستهاند (طباطبايي، 1417ق، ج2، ص342؛ طوسى، ج2، ص311؛ ابنعربي، 1422ق، ج1، ص84؛ فيض كاشانى، 1415ق، ج1، ص284؛ اندلسى، 1420ق، ج2، ص616). احتمال ديگر اين است كه مراد از «الدين» اسلام باشد (ناصرى، 1413ق، ج1، ص169؛ طوسي، ج2، ص312). در بعضي از تفاسير، دين بهمعناي قانون، شريعت و دستورهاي دين آمده است (مغنيه، 1424ق، ج1، ص397؛ قرشى، 1371ش، ج2، ص379) و در برخي ديگر به قول «لا اله الا الله» و «محمد رسول اللّه» و پذيرفتن ظاهري دين اسلام تفسير شده است (كاشانى، 1336ش، ج2، ص97؛ مغنيه، 1424ق، ج1، ص397). در كتاب الأصفى في تفسير القرآن آمده است، كه مراد از دين تشيع است (فيض كاشانى، 1418ق، ج1، ص121).
به نظر ميرسد، با بررسي «ال» موجود در «الدين»، آسانتر ميتوان دربارة اينكه دين در چه معنايي استعمال شده است، به نتيجه رسيد؛ يك احتمال اين است كه «ال» براي تعريف باشد. طبق اين احتمال، «ال» ميتواند براي عهد باشد (صدرالمتالهين، 1366ش، ج4، ص190؛ آلوسى، 1415ق، ج2، ص14) كه در اين صورت مراد از «الدين» دين اسلام خواهد بود (طوسى، ج2، ص312؛ طبرسى، 1372ش، ج2، ص631)؛ زيرا دين معهود نزد مخاطبان اسلام بوده است، و امكان دارد «ال» جنس باشد، بدينمعنا كه جنس دين و مطلق آن اكراهبردار نيست. احتمال دوم اين است كه بدل از اضافه، بهمعناي «دين الله» باشد (صدرالمتالهين، 1366ش، ج4، ص190؛ آلوسى، 1415ق، ج2، ص14؛ طوسى، ج2، ص312).
درصورتيكه «ال» براي عهد باشد، با اينكه مراد از «الدين» دين اسلام است، ولي بسيار بعيد است كه منظور اسلام ظاهري و قول «لا اله الا الله» و «محمد رسول اللّه» باشد؛ زيرا در اين صورت با آيات قتال و حرب با كفار تعارض پيدا ميكند. به نظر ميرسد، قائلان به نسخ اين آية شريف، «الدين» را به اسلام ظاهري تفسير كردهاند. اما اينكه منظور احكام و قوانين اسلام باشد نيز پذيرفتني نيست؛ زيرا در شريعت اسلام، احكام و قوانين الزامي و اجباري وجود دارد. بنابراين يا بايد گفت «ال» براي عهد نيست يا اينكه اگر «الف و لام» عهد باشد، مراد از «الدين» نميتواند چيزي جز حقيقت اسلام، يعني ايمان و اعتقاد، باشد.
درصورتيكه «ال» تعريف، به «ال» جنس نيز تعبير شود، مقصود از «الدين» ايمان و اعتقاد قلبي ميشود؛ زيرا جنس دين و طبيعت آن، عبارت است از ايمان و اعتقاد. بهنظر ميرسد، براساس احتمال دوم (بدل از اضافه بودن «ال») باز هم مراد از «الدين» حقيقت ايمان و اعتقاد باشد كه خود حقيقت اسلام و دين خداست، نه ظاهر دين يا قوانين و احكام موجود در دين خداوند. بنابراين به احتمال فراوان مراد از «الدين» در اين آيه، عبارت است از ايمان و اعتقاد قلبي و اين چيزي است كه بيشتر تفاسير نيز آن را برگزيدهاند.
در صورتي دو تفسير نخست آغاز بحث موجهاند كه مراد از «الدين» اسلام ظاهري و اظهار زباني «لا اله الا الله» و «محمد رسول اللّه» باشد، اما اگر دين را ايمان و اعتقاد قلبي بدانيم، درستي اين دو تفسير بعيد به نظر ميرسد؛ بهخصوص كه تفسير نخست، سبب اختصاص آيه به كفار ذمي ميشود درحاليكه اطلاق دارد، و به موجب تفسير دوم احتمال نسخ اين آية شريف جديتر ميشود.
با توجه به تفسيري كه از «الدين» ارائه شد، شمول آيه به پيش از ورود در دين روشن و آشكار است و اجبار براي ورود به دين را نفي ميكند؛ اما در شمول آن به پس از ورود در دين ترديد وجود دارد. در اينجا اين پرسش مطرح است كه آيا آية شريفة مزبور اجبار پس از ورود در دين را نيز شامل ميشود؟ شايد نخست اينگونه به نظر برسد كه جملة «لا اكراه في الدين» ظهور در پيش از وارد شدن به دين دارد، ولي با توجه به اينكه «الدين» اطلاق دارد، ميتوان گفت آيه، هم پيش از ورود به دين و هم پس از آن را شامل ميشود؛ بدينمعنا كه نهتنها نبايد افراد غيرمتدين را به ايمان آوردن مجبور كرد، افراد ديندار را نيز نبايد به پيشرفت در مراحل ايمان و اعتقاد وادار نمود.
قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ. در تفاسير براي اين عبارت دو تفسير ارائه شده است: نخست، جدايي ايمان از كفر با دلايل آشكار و روشن (طبرسى، 1372ش، ج2، ص631؛ صدرالمتالهين، 1366ش، ج4، ص200؛ فيض كاشانى، 1415ق، ج1، ص284؛ طبرسى، 1377ش، ج1، ص140؛ شريف لاهيجي، 1373ش، ج1، ص253؛ كاشاني، 1336ش، ج2، ص97؛ اندلسي، 1420ق، ج2، ص616)؛ دوم، انكشاف حقايق دين و رشد بودن آن و گمراهي ترك آن (طباطبايى، 1417ق، ج2، ص343). به نظر ميرسد، هر دو تفسير به يك مطلب اشاره دارند و تفاوتي ميان آن دو نيست.
مطلب ديگر دربارة عبارت «قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ» اين است كه شماري از مفسران آن را تعليل جملة پيش ميدانند (كاشانى، 1336ش، ج2، ص97؛ مغنيه، 1424ق، ج1، ص396؛ بيضاوى، 1418ق، ج1، ص154). البته احتمال دارد «قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ» در مقام جملهاي مستقل و مستأنفه در نظر گرفته شود. با اينكه در تفاسير گوناگون تصريح به مستأنفه بودن آن نشده است، ولي با توجه به تفسيري كه از آيه ارائه ميدهند، چنين برداشت ميشود كه آن را جملة مستقلي در نظر گرفتهاند.
بهجز از دو احتمالِ علت بودن عبارت «قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ» و مستأنفه بودن آن، احتمال ديگري نيز وجود دارد و آن اينكه در ميان مفسران فقط عليبن ابراهيم قمي در تفسير خود، جملة
«لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ له الرُّشْدُ مِنَ الْغَي» را اينگونه معنا ميكند كه «لا يُكره أحدٌ على دينه إلّا بعد أن قَدْ تَبَيَّنَ له الرُّشْدُ مِنَ الْغَي» (قمى، 1367ش، ج1، ص84).
به نظر ميرسد در ميان اين سه احتمال، احتمال تعليل بودن پذيرفتنيتر است؛ زيرا اولاً، تفسير عليبن ابراهيم از آيه به اين نياز دارد كه كلماتي در تقدير گرفته شود، درحاليكه اصلْ عدم تقدير است؛ ثانياً، با وجود امكان ارتباط اين جمله با قبل خود، مستأنفه دانستن آن وجهي ندارد.
تفسير برگزيده از آية «لا اكراه»
احتمال دارد آية شريفة مزبور، فقط ناظر به يك قانون تكويني و ارشاد به يك قاعدة واقعي باشد، بدينمعنا كه ايمان آوردن فعلي قلبي و جوانحي است و اكراه و اجبار در آن راه ندارد. براساس اين احتمال عبارت «لا اكراه في الدين» اخبار از واقع است و مشتمل بر هيچ حكمي نيست. احتمال ديگر اين است كه اين آيه متضمن حكم تشريعي و دستوري منع از اكراه در دين باشد. آنچه در بررسي اين دو احتمال درست به نظر ميرسد، اين است كه هر دو صحيح است؛ بدينمعنا كه اولاً ايمان فعلي قلبي است و اكراه در آن راه ندارد؛ ثانياً، به همين دليل كسي را وادار به دينداري نميكنند. بنابراين احتمال صحتِ تفسير چهارم و پنجم از تفاسيري كه در آغاز بحث گذشت، قوي به نظر ميرسد، بهخصوص كه شأن نزولهاي وارد شده در ذيل آية شريفة مزبور نيز با اين تفسير سازگارتر است. ميتوان گفت اين تفسير تقريباً همان است كه علامة طباطبايي ارائه كرده است(ر.ک: طباطبايى،1417ق، ج2، ص343).
اطلاق آيه، سبب شمول آن به همة سنين ميشود، بنابراين افراد در هر سني كه باشند، نبايد آنان را وادار به پذيرش دين كرد؛ از سوي ديگر آيه، اكراه را بهطور كلي نفي ميكند، و تفاوتي ندارد كه اكراهكننده چه كسي باشد، حاكم، عالم، يكي از والدين و يا ديگري.
براساس اين تفسير از آية «لا اكراه»، ميتوان گفت مطلق الزام و اجبار در تربيت ديني ممنوع است. نحوة استدلال به آيه براي اثبات ممنوعيت مطلق الزام و اجبار در تربيت ديني در ضمن چند مقدمه ارائه ميشود.
مقدمات استدلال به آية «لا اكراه»:
«لا» در «لا اكراه» براي نفي جنس است؛
«اكراه» كه عبارت است از الزام و اجبار ديگري بر كاري؛
«اكراه» اطلاق دارد و همة گونهها و مراتب آن را شامل ميشود؛
مراد از «الدين» ايمان و اعتقاد قلبي است؛
آيه هم پيش از ورود در دين و هم پس از ورود در آن را شامل ميشود؛
آيه در قالب جملة خبري نهي از اكراه ميكند، كه قويتر و مؤكدتر در بيان حرمت است؛
بنابراين الزام و اجبار ديگران براي ايمان آوردن و اعتقاد پيدا كردن يا افزايش درجات آن جايز نيست. اين چيزي است كه بيشتر شأن نزولها نيز گواه آناند.
بررسي و نقد استدلال
با ملاحظة انواع و مراتب الزام، مقدمة سوم استدلال با اشكال روبهرو ميشود؛ همانگونه كه گذشت الزام و اجبار درجات و مراتبي دارد، كه عبارتاند از: مرتبة خفيف يا همان الزام قولي؛ مرتبة متوسط كه مراد، اكراه اصطلاحي است و مرتبة شديد كه منجر به سلب اختيار ديگري ميشود. به نظر ميرسد عنوان «اكراه» در آية مزبور از نظر مراتب الزام به مرتبة شديد انصراف دارد و مراتب ديگر را نفي نميكند و به ملاحظة انواع الزام از الزام گفتاري و شرايطي منصرف است؛ بنابراين مدلول آيه اين است كه توسل به زور و اجبار براي غرس نهال ايمان در دل متربي يا پروراندن آن بهطوري كه متربي مسلوبالاختيار شود، ممنوع است. در صورت ترجيح اين برداشت، مراتب خفيف و متوسط الزام و انواع گفتاري و شرايطي آن تخصصاً از دايرة شمول آيه خارج خواهد بود و تمسك به آيه براي نفي مطلق الزام و اجبار در تربيت ديني صحيح نخواهد بود.
ممكن است گفته شود واژة اكراه در اين آية شريف اطلاق دارد و هرگونه الزام و اجباري حتي مرتبة خفيف و نوع گفتاري آن را شامل ميشود؛ بنابراين استدلال به آية شريفة مزبور بر عدم جواز استفاده از همة مراتب و انواع الزام در تربيت ديني تام است. در پاسخ ميتوان گفت: اولاً بهلحاظ مرتبهمند بودن اكراه و اجبار، اين اطمينان وجود دارد كه آية شريفه مزبور از مرتبة نازل و خفيف الزام يعني الزام قولي و مرتبة خفيف اكراه، انصراف دارد؛ نيز ميتوان گفت بهلحاظ انواع الزام به نوع گفتاري و گاه نوع شرايطي آن نظر ندارد. دليل آن اين است كه علت نهي از اكراه در دين، يعني امر قلبي و دروني بودن دينداري، منافاتي با استفاده از مرتبة خفيف الزام و اكراه و انواع گفتاري و شرايطي آن ندارد. در اينكه آيه، مرتبة متوسط اكراه اصطلاحي و نوع شرايطي الزام را كه بر اين مرتبه تطبيق ميكند، شامل ميشود يا نه، ترديدي وجود دارد و احتمال شمول آن قويتر به نظر ميرسد؛
ثانياً، بهفرض پذيرفتن دلالت آيه بر منع مطلق الزام و اجبار، استدلال به آن بر نفي جواز الزام و اجبار در همة ساحتها و قلمروهاي تربيت ديني، با توجه به اينكه تعاريف عامي از تربيت ديني هست، تمسك به دليل، اخص خواهد بود؛ زيرا حكم عدم جواز اكراه در معتقد بارآوردن ديگري، درصورتيكه مراد از تربيت ديني معناي عام آن باشد، اختصاص به ساحت خاصي از تربيت ديني يعني اعتقادات دارد، نه همة ساحات تربيت ديني.
پاسخ ديگري كه مبتني بر فرض دلالت آيه بر منع مطلق الزام و اجبار به نظر ميرسد اين است؛ براساس تعاريفي كه مراد از تربيت در آنها اعم از تعليم است، آية «لا اكراه» نميتواند دليل عدم جواز اكراه در آموزش دين به ديگران باشد؛ زيرا در تعليم، فقط ذهن متربي تحت تأثير قرار ميگيرد، درحاليكه اين آية شريف فقط درصدد است اكراه و اجبار را در معتقد كردن و مؤمن كردن ديگري نفي كند كه اين موضوعي قلبي و عاطفي است و دربارة استفاده از همة مراتب و انواع الزام در تعليم دين يا وادار كردن بر رفتار ديني ساكت است.
بنابراين استدلال به آية شريفة مزبور بر عدم جواز استفاده از روش الزام و اجبار در تربيت ديني تام نيست و با اشكال روبهروست. اين آيه فقط به كار بردن مرتبة شديد الزام، مرتبة شديد و متوسط اكراه و نوع فعلي و برخي موارد نوع شرايطي را آن هم در بخشي از تربيت ديني به معناي عام منع ميكند.
6. بررسي آيات (يونس: 99)، (شعرا: 3 و4) و (كهف: 29)
«وَلَوْ شاءَ رَبُّكَ لَآمَنَ مَنْ فِي الْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَميعاً أَفَأَنْتَ تُكْرِهُ النَّاسَ حَتَّى يَكُونُوا مُؤْمِنينَ» (يونس:99)؛ اگر پروردگار تو بخواهد، همة كسانى كه در روى زميناند ايمان مىآورند. آيا تو مردم را به اجبار وامىدارى كه ايمان بياورند؟
برخي تفاسير اين آيه را مانند آية «لا اكراه» ميدانند (راوندى، 1405ق، ج1، ص344؛ كاشانى، 1423ق، ج1، ص408؛ زمخشرى، 1407ق، ج1، ص303؛ طبرسى، 1377ش، ج1، ص140). صدرالمتألهين علاوه بر اين آيه، آيات «لَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ أَلَّا يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ * إِنْ نَشَأْ نُنَزِّلْ عَلَيْهِمْ مِنَ السَّماءِ آيَةً فَظَلَّتْ أَعْناقُهُمْ لَها خاضِعِينَ» (شعرا: 3 و4) و «فَمَنْ شاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْيَكْفُرْ» (كهف:29) را همانند آية «لا اكراه» ميداند (صدرالمتالهين، 1366 ش، ج4، ص195).
روشن است كه مقصود از ايمان در اين آيات، ايمان قلبي و دروني است نه ايمان ظاهري و صوري؛ زيرا اولاً، معناي متبادر از واژة ايمان، باور دروني و قلبي است؛ ثانياً نهي از اكراه بر ايمان آوردن در آية نود و نهم سورة يونس، به خضوع در آية سوم و چهارم شعراء و رويارويي ايمان با كفر در آية بيست و نهم سورة كهف دليلي است بر اينكه ايمان در معناي باور قلبي به كار رفته است، نه ايمان ظاهري؛ ثالثاً، اينكه برخي مفسران اين آيات را مانند آية «لا اكراه» ميدانند مؤيد اين است كه مراد از ايمان در اين آيات اعتقاد قلبي و دروني است.
علامه طباطبايي، آية نود و نهم سورة يونس را دال بر اين مطلب ميداند كه خداوند اراده كرده است مردم از روي اختيار ايمان بياورند، نه با اكراه و اجبار؛ به همين سبب در اين آيه به صورت استفهام انكاري ميفرمايد: «أَفَأَنْتَ تُكْرِهُ النَّاسَ حَتَّى يَكُونُوا مُؤْمِنينَ»(طباطبايي، 1417ق، ج10، ص126)؛ يعني اي پيامبر تو نميتواني مردم را بر ايمانآوردن اجبار كني و من ايمان اجباري را نميپذيرم. با توجه به معناي ايمان در اين آيه و تفسير علامه طباطبايي، اين آيه مانند آية «لا اكراه» فقط استفاده از مراتب خاص الزام، يعني مرتبة شديد الزام و مرتبة شديد اكراه، را در معتقد بارآوردن ديگري منع ميكند و استدلال به آن بر نفي مطلق الزام و اجبار در تربيت ديني صحيح نيست.
ترجمة آية سوم و چهارم سورة شعراء اين است: شايد، از اينكه ايمان نمىآورند، خود را هلاك سازى، اگر بخواهيم از آسمان برايشان آيتى نازل مىكنيم كه در برابر آن به خضوع سر فرود آورند (آيتى، 1374ش. واژة «باخع» از ريشة «بخع» به معناي از ميان بردن و هلاك كردن خود از شدت غم و اندوه است (راغب اصفهانى، 1412ق، ص110؛ ابنمنظور، 1414ق، ج8، ص5) و عبارت «فَظَلَّتْ أَعْناقُهُمْ لَها خاضِعِينَ» در اين آيه كنايه از ايمان آوردن و پذيرش قلبي است. اين دو آيه بيان ميكنند كه ايمان و پذيرش دين اجباري نيست و ارادة حق تعالي بر اين تعلق گرفته است كه مردم با اراده و اختيار خود ايمان بياورند، نه از روي اجبار. پس، اين دو آيه نيز فقط استفاده از مراتب شديد الزام و اكراه را در مؤمن كردن ديگران منع ميكند و به نهي و منع استفاده از ديگر مراتب الزام براي پرورش ايماني افراد و همچنين استفاده از همة مراتب الزام در حيطههاي ديگر تربيت ديني نفياً و اثباتاً نظر ندارد.
خداوند حكيم در آية بيست و نهم سورة كهف، مردم را در انتخاب ايمان و كفر مخير كرده است (طبرسى، 1377ش، ج2، ص 362؛ فيض كاشانى، 1415ق، ج3، ص241)؛ بدينمعنا كه هركس خود بخواهد ايمان ميآورد يا كفر ميورزد. اين آيه مبتني است بر اينكه ايمان و اعتقاد فعلي قلبي و دروني است و قابليت تحميل را ندارد؛ بنابراين مراد اين آية شريف وادار نكردن ديگران به ايمان آوردن است.
در جمعبندي اين چند آيه ميتوان گفت: با توجه به اينكه تفسير و معناي ارائه شده از اين آيات بسيار محكم و قوي است، اين آيات مانند آية «لا اكراه» فقط استفاده از مرتبة شديد الزام و مراتب شديد و متوسط اكراه را در پروراندن ايمان كه باوري قلبي است منع ميكنند، ولي دربارة استفاده از مرتبة خفيف الزام، مرتبة خفيف اكراه و انواع گفتاري و شرايطي آن براي وادار كردن ديگران به ايمان آوردن ساكت است. اين آيات همانند آية «لا اكراه» دربارة استفاده از همة مراتب الزام در تعليم دين به ديگري يا در جهت وادار كردن ديگري به انجام دستورهاي دين ساكت است و نفياً و اثباتاً نظري ندارد.
جمعبندي و نتيجهگيري
استدلال به آية «لا اكراه» و آيات مشابه آن براي عدم جواز استفاده از روش الزام و اجبار در تربيت ديني بهطور مطلق تام نيست و با اشكال مواجه است. اين آيات فقط به كار بردن مرتبة شديد الزام، مرتبة شديد و متوسط اكراه و نوع فعلي و برخي موارد نوع شرايطي را آن هم در بخشي از تربيت ديني بهمعناي عام منع ميكند. البته درصورتيكه از تربيت ديني معناي خاص آن اراده شود و مقصود از تربيت نيز چيزي غير از تعليم و در عرض آن باشد؛ آيات مزبور مفيد نفي الزام و اجبار در تربيت ديني بهطور مطلق خواهند بود. آيات بحث شده، دربارة استفاده از همة مراتب الزام در تعليم دين به ديگري يا براي وادار كردن ديگري به انجام دستورهاي دين ساكت است و نفياً و اثباتاً نظري ندارد.
- ابن العربى، محمد بن عبدالله بن ابوبكر، احكام القرآن (ابن العربى).
- ابن¬عربى، محيى¬الدين (1422ق)، تفسير ابن عربى، بيروت، داراحياء التراث العربى.
- ابن¬منظور، ابوالفضل و ديگران(1414ق)، لسان العرب، بيروت، دار الفكر.
- زكريا ، ابو الحسين(1404ق)، معجم مقائيس اللغة، قم، دفتر تبليغات اسلامى.
- ابوالفتوح¬رازى، حسين¬بن¬على(1408ق)، روض الجنان و روح الجنان فى تفسيرالقرآن، مشهد، آستان قدس رضوى.
- اردبيلى، سيدعبدالكريم¬موسوى(1427ق)، فقه الحدود و التعزيرات، قم، مؤسسة النشر لجامعة المفيد.
- اندلسى، ابوحيان¬محمد¬بن¬يوسف(1420ق)، البحر المحيط فى التفسير، بيروت، دار الفكر.
- انوري، حسن(1386)، فرهنگ بزرگ سخن، تهران، سخن.
- آلوسى، سيدمحمود(1415ق)، روح المعانى فى تفسير القرآن العظيم، بيروت، دارالكتب العلميه.
- آيتى، عبدالمحمد(1374)، ترجمة قرآن (آيتى)، چ چهارم، تهران، سروش.
- بيضاوى، عبدالله¬بن¬عمر(1418ق)، أنوار التنزيل و أسرار التأويل، بيروت، دار احياء التراث العربى.
- حلّى، ابن¬ادريس(1409ق)، المنتخب من تفسير التبيان، قم، كتابخانه آيت الله مرعشى نجفى.
- درويش¬، محيى¬الدين(1415ق)، اعراب القرآن و بيانه، چ چهارم، سوريه، دارالارشاد.
- دهخدا، علي¬اكبر(1388)، لغت نامة دهخدا، تهران، يروس.
- رازى، فخرالدين ابوعبدالله محمدبن¬عمر(1420ق)، مفاتيح الغيب، چ سوم، بيروت، دار احياء التراث العربى.
- راغب¬اصفهانى، حسين¬بن¬محمد(1412ق)، المفردات في غريب القرآن، بيروت، دارالعلم.
- راوندى، قطب¬الدين¬سعيد¬بن هبة الله(1405ق)، فقه القرآن فى شرح آيات الأحكام، چ دوم ، قم، كتابخانه آية الله مرعشى نجفى.
- زمخشرى، محمود(1407ق)، الكشاف عن حقائق غوامض التنزيل، چ سوم، بيروت، دار الكتاب العربي.
- شريف¬لاهيجى، محمدبن¬على(1373)، تفسير شريف لاهيجى، تهران، نشر داد.
- صاحب¬بن¬عباد، كافى الكفاة، اسماعيل بن عباد، المحيط في اللغة، عالم الكتاب، بيروت، چاپ اول، 1414ق.
- صافى¬، محمودبن¬عبد¬الرحيم(1418ق)، الجدول فى اعراب القرآن، چ چهارم، بيروت، دار الرشيد.
- صدرالمتالهين، محمد¬بن¬ابراهيم(1366)، تفسير القرآن الكريم(صدرا)، قم، بيدار.
- طباطبايى، سيدمحمدحسين(1417ق)، الميزان فى تفسير القرآن، چ پنجم، قم، جامعة مدرسين.
- طبرسى، فضل¬بن¬حسن(1377)، تفسير جوامع الجامع، قم، دانشگاه تهران و مديريت حوزه علميه قم.
- طبرسى، فضل¬بن¬حسن(1372)، مجمع البيان فى تفسير القرآن، چ سوم، تهران، ناصر خسرو.
- طريحى، فخرالدين(1416ق)، مجمع البحرين، تهران، كتابفروشى مرتضوى.
- طوسى، ابوجعفرمحمدبن¬حسن(بي¬تا)، التبيان فى تفسير القرآن، بيروت، دار احياء التراث العربى.
- طيب، سيدعبدالحسين(1378)، اطيب البيان في تفسير القرآن، چ دوم، تهران، اسلام.
- عاملى، على¬بن¬حسين(1413ق)، الوجيز فى تفسير القرآن العزيز، قم، دار القرآن الكريم.
- عميد، حسن(1388)، فرهنگ عميد، تهران، فرهنگ انديشمندان.
- فراهيدى، خليل¬بن¬احمد(1410ق)، كتاب العين، چ دوم، قم، هجرت.
- فيض¬كاشانى، محمد¬محسن(1418ق)، الأصفى فى تفسيرالقرآن، قم، دفتر تبليغات اسلامى.
- فيض¬كاشانى، محمدمحسن(1415ق)، تفسير الصافى، چ دوم، تهران، الصدر.
- فيومى، احمدبن¬محمدمقرى(بي¬تا)، المصباح المنير في غريب الشرح الكبير للرافعي، قم، منشورات دار الرضي.
- قاسمى، محمدجمال¬الدين(1418ق)، محاسن التاويل، بيروت، دار الكتب العلميه.
- قرشى، سيدعلى¬اكبر(1412ق)، قاموس قرآن، تهران، دار الكتب الإسلامية.
- قمى، على¬بن¬ابراهيم(1367)، تفسير قمى، قم، دار الكتاب.
- كاشانى، ملافتح¬الله(1336)، تفسير منهج الصادقين فى الزام المخالفين، تهران، (بي¬جا).
- كاشانى، ملافتح¬الله(1423ق)، زبدة التفاسير، قم، بنياد معارف اسلامى.
- محقق، محمدباقر(1361)، نمونه بينات در شأن نزول آيات، چ چهارم، تهران، اسلامى.
- مركز فرهنگ و معارف قرآن(1383)، دايرۀ المعارف قرآن كريم، قم، دفتر تبليغات اسلامي.
- مصطفوى، حسن(1420ق)، التحقيق في كلمات القرآن الكريم، تهران، مركز الكتاب للترجمة و النشر.
- مغنيه، محمدجواد(1424ق)، تفسير الكاشف، تهران، دار الكتب الإسلامية.
- ناصرى، محمدباقر(1413ق)، مختصر مجمع البيان، چ دوم، قم، جامعة مدرسين.
- نجفى، محمد حسن، جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام، بيروت، دار إحياء التراث العربي،چ هفتم.
- نخجوانى، نعمت¬الله¬بن¬محمود(1999ق)، الفواتح الالهيه و المفاتح الغيبيه،مصر، دار ركابى للنشر.
- همتي، ستار(1391)، نقش الزام در تربيت ديني از نظر اسلام، پاياننامة كارشناسي ارشد رشته علوم تربيتي، قم، مؤسسة آموزشي و پژوهشي امام خميني (ره).


