بررسی و نقد نگاه پستمدرنیسم به تعلیم و تربیت ارزشها
Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
پستمدرنيسم از جمله جريانهاي فكري است كه در دوران معاصر، بيشترين شهرت و تأثيرگذاري را در حوزههاي مختلف، از جمله در حوزة تعليم و تربيت داشته است. اين انديشه بهدليل اينكه در عصر انفجار اطلاعات ظهور كرد، در غرب محدود نماند، بلكه در بسياري از نقاط جهان و از جمله كشورهاي اسلامي، نفوذ كرده است. بهگونهاي كه امروزه نهتنها در محافل علمي، بلكه در عرصههاي گوناگون سياسي، اجتماعي، هنري و غيره، نظريات پستمدرن بهصورت جدي مطرح است. با اين وجود، پستمدرنيسم يك مكتب فكري نظاممند نيست كه بتوان بهصورت دقيق و قاطع چارچوب فكري و دلالتهاي تربيتي آن را بيان نمود، بلكه آنگونه كه طبع اين جنبش نيز اقتضا دارد، همواره چهره عوض ميكند و در آن گرايشهاي گوناگون وجود دارد. ازاينرو، هم در تعريف پستمدرنيسم و رابطة آن با مدرنيسم، هم در تعيين دقيق شاخهها و پيشگامان آن و هم در استخراج دلالتهاي تربيتي اين انديشه، اختلافنظر وجود دارد.
چيستي پستمدرنيسم
1. پستمدرنيسم = پسامدرنيسم
عدهاي از صاحبنظران با توجه به برخي تفاوتهاي اساسي كه ميان مدرنيسم و پستمدرنيسم وجود دارد، معتقدند كه «پستمدرنيسم» بهمعناي «پسامدرنيسم» از جنبشهاي نويني بهحساب ميآيد كه پس از مدرنيسم به وجود آمده و اشاره به مرحلة بعد از آن دارد؛ زيرا درحاليكه مدرنيسم بر ثبات واقعيت و كشف واقعيتها تأكيد داشت، پستمدرنيسم بر بيثباتي همه چيز و خلق واقعيتها اصرار ميورزد. مدرنيسم قايل به قطعيت، ضرورت و فراروايت است، اما از نگاه پستمدرنيسم، به هيچ عنوان نميتوان و نبايد از اين مقولهها ياد كرد. بخصوص در حوزة تعليم و تربيت ارزشها، اخلاق، سياست و غيره، نبايد از بنيادها و بنيانهاي نظري ثابت و جهانشمول سخن گفت. ارزشها امور نسبي هستند كه از فرهنگي به فرهنگ ديگر متفاوت هستند. بنابراين، جنبش پستمدرن در واقع مرحلة پس از مدرنيسم و نوعي گذار از آن به حساب ميآيد. برخي از طرفداران اين قرائت از پستمدرنيسم بر اين باورند كه شروع آن با نوشتههاي ريچارد رورتي بوده است (رهنما، 1388، ص 11؛ پورشافعي، 1388، ص 23ـ22؛ شعارينژاد، 1388، ص 672).
برخي ديگر معتقدند كه پيشوند «پست» يا «پسا»، نخستين بار توسط لسلي فيدلر در سال 1965 بهكار گرفته شد. وي اين پيشوند را جادويي و افسونگر تلقي كرد. اما شخصيتي كه پستمدرنيسم را بهصورت مفصل و جذاب تفسير كرد و درواقع، نخستين كسي كه مفاهيم «پستمدرنيسم» را به حوزة مباحث فلسفي كشاند، ژان فرانسوا ليوتار(Jean Fracois Lyotard) بود. وي با تأثيرپذيري كه از ماركس، فرويد، لاكان، نيچه، كانت، هايدگر داشت، پستمدرنيسم را صبغة فلسفي بخشيد (اوزمن، 1386، ص 425؛ شعارينژاد، 1388، ص 675).
2. پستمدرنيسم بهمثابة بخشي از مدرنيته غربي
برخي با توجه به جوهرة اومانيستي، اشتراكات اساسي و بستر رشد اين دو انديشه، معتقدند كه پستمدرنيسم بخشي از مدرنيته است كه با رويكرد انتقادي نسبت به بعضي از مدعيات آن، بهصورت كموبيش متفاوت بازسازي يا بازتوليد شده است. بنابراين، پستمدرنيسم چشماندازه ويژه بر نقد و شرح و بسط مدرنيسم است كه البته برخلاف مدرنيسم، بر نفي كليت و فراروايتها تأكيد دارد و از اين طريق ميخواهد تعديلي در آن ايجاد كرده، و روح اومانيستي حاكم بر غرب را با شيوههاي معتدلتر گسترش دهد. به گفتة تود ژيتلن (Todd Gitlen)، اگر مدرنيسم وحدت قديميتر را ويران ساخته و خودش نيز درحال فروپاشي است، پستمدرنيسم، مجذوب قطعات برجا ماندة آن و طفيلي مدرنيسم است (اوزمن، 1386، ص 425 و 428).
در نظر اين افراد، هرچند مهد پرورش اين فكر فرانسه بوده و شاخصترين افراد آن ميشل فوكو، ژاك دريدا، ژان فرانسوا ليوتار بهحساب ميآيند. اما فيلسوفان همچون فردريك ويلهلم نيچه، سورن كييركگارد، مارتين هايدگر، و غيره از فيلسوفان قارهاي و ساندريس پيرس (Charles S Pierce)، ويليام جيمز، و جان ديويي از فيلسوفان پراگماتيسم كه مربوط به قرن نوزدهم ميباشند، نيز به يك معنا از بنيانگذاران پستمدرن بهشمار ميروند؛ زيرا برخي انديشههاي پستمدرن، بخصوص نقد مدرنيسم و موضعگيري عليه آن در انديشههاي آنان، بهصورت پررنگ وجود دارد. بنابراين، پستمدرنيسم هرچند تفاوتهاي جدي و اساسي با مدرنيسم دارد، اما بهمعناي عبور از آن نيست، بلكه آن دو در جوهر و ذات با يكديگر اشتراك دارند. درواقع، پستمدرن از موضوعات و انديشههاي مدرن تغذيه نموده و ضمن طرد برخي عناصر مدرن، بسياري ديگر را در خود جذب نمودند (اوزمن، 1386، ص 428ـ429؛ پورشافعي، 1388، ص 23).
چندوجهي بودن پستمدرنيسم
پستمدرنيسم، در آغاز يك جنبش فرهنگي بوده و بيشترين نمود را در عرصههاي معماري، هنرهاي تجسمي، موسيقي، ادبيات و غيره داشته است. برخي بر اين باورند كه پستمدرنيسم «بيشتر يك نوع روحيه و خلقوخو است تا يك جنبش» (Nodings, 1995, p. 72). ازاينرو، اين واژه بيشتر براي توصيف اوضاع و احوال فرهنگي و اخلاقي حاكم بر كشورهاي صنعتي غرب، از نيمة دوم قرن بيستم به بعد به كار ميرود (اوزمن، 1386، ص 426؛ بهشتي، 1389، ص 279). اما در ادامه ازآنجايي كه تغييرات شتابآلود جزء ماهيت پستمدرنيسم است، اين پديده بسيار زود در حوزههاي مختلف بسط يافت. امروزه ديگر خود را به هنر و معماري محدود نميكند، بلكه شخصيت چندوجهي پيدا كرده است كه هر جنبه و چهرة آن، مطالعة خاص خود را ميطلبد. ازاينرو، توقع يافتن تعريفي جامع و دقيق از اين مكتب فكري و يا جنبش اجتماعي را بايد فراموش كرد. پستمدرنيسم، پيچيدهتر و پراكندهتر از آن است كه تسليم تعريف جامع و مانع شود. وقتي پستمدرنيسم تعريف قطعي و جامع ندارد، طبقهبندي گرايشها و انواع آن نيز قطعي نخواهد بود (فرمهيني، 1389، ص 17).
چيستي تعليم و تربيت ارزشها
پستمدرنيسم در حوزة تعليم و تربيت ارزشها بهصورت اثباتي وارد نشده و در عمل نظريات اثباتي ارائه نداده است، بلكه تعليم و تربيت ارزشها را، به دليل نظاممندي و تكيه بر باورها و ارزشهاي يقيني و ضروري مورد حمله قرار داده است. بنابراين، نميتوان از اين مكتب، انتظار تعريف جامع و مانع از تعليم و تربيت ارزشها داشت. اما از آنجاييكه اين انديشه، بهصورت خواسته يا ناخواسته، به يك ايدئولوژي تبديل شده كه در عرصههاي گوناگون هستيشناسي، معرفتشناسي، انسانشناسي و ارزششناسي مباني فلسفي خاص خود را دارد، حداقل ميتوان از نگاه ويژة پستمدرنيسم به تعليم و تربيت ارزشها سخن گفت. بهعبارت ديگر، ميتوان از اين مباني و از مجموعه آثار پيشگامان اين انديشه، استلزامات و دلالتهاي تربيتي و در نتيجه، حتي نظرية پستمدرنيسم به تعليم و تربيت ارزشها را استخراج كرد؛ زيرا با اندكي تأمل روشن ميشود كه همين فلسفهستيزي و ارزشستيزي، براي پستمدرنيستها بهعنوان يك ارزش فراگير و ثابت درآمده و بر يك سلسله مباني نظري و فلسفي استوار است (اوزمن، 1386، ص 428). با اين وجود، در اين نوشتار ترجيح داديم بهجاي اصطلاح «نظرية تربيتي»، از واژة «نگاه» استفاده كنم.
ازآنجاييكه پستمدرنيسم رسالت اصلي خود را آشكار ساختن بحرانهاي مدرنيته و نقد باورها و ارزشهاي ثابت ميداند، در مباحث تربيتي نيز بيشتر بحرانزدگي تعليم و تربيت مدرن را تبيين نموده و در اين جهت نيز جنبة صرفاً سلبي دارد. البته، انتقاد پستمدرنيستها، به تعليم و تربيت مدرن، محدود نمانده بلكه هرگونه تعليم و تربيت نظاممند و مبتني بر باورهاي يقيني و ارزشهاي ثابت ناشي از اين باورها را به چالش ميكشد. بنابراين، ميتوان گفت تعليم و تربيت ارزشها از نگاه پستمدرنيستها، مطالعه و فهم معضلات نظامهاي تربيتي موجود و جايگزين كردن آنها با تعليم و تربيتي است كه در آن هيچگونه نظاممندي، فرا روايت و تعريف عيني، نه ارائه ميشود و نه مورد قبول واقع ميگردد (فرمهيني فراهاني، 1389، ص 126ـ125).
مباني فلسفي نگاه پستمدرنيسم به تعليم و تربيت ارزشها
سخن گفتن از تعليم و تربيت ارزشها در اين مكتب، نوعي تناقضگويي است. تناقضآميزتر از آن، سخن گفتن از مباني فلسفي تعليم و تربيت ارزشها در اين انديشه است؛ زيرا انديشهاي كه اساساً ضدمنباگرايي است و هويت اصلي آنرا رد فراروايتها تشكيل ميدهد، بهظاهر هيچ سنخيتي با اينگونه مباحث ندارد. اما، ازآنجاييكه امكان رد فلسفه تنها فقط با فلسفه ممكن است، پستمدرنيستها نيز هرچند ناخواسته و برخلاف مدعيات خود، به يكسلسله مباني فلسفي تن دادهاند، در بررسي و نقد نگاه آنان به تعليم و تربيت ارزشها، توجه به اين مباني بيشترين اهميت و ضرورت را دارد. ازاينرو، در ادامه مهمترين مباني فلسفي پستمدرنيسم را بهصورت بسيار مختصر بيان خواهيم كرد.
الف. مباني هستيشناسي
در آثار متفكران پستمدرن، راجع به مباني هستيشناسي، نهتنها هيچگونه بحث اثباتي وجود ندارد، بلكه آنان با اينگونه بحثها كاملاً مخالفاند. نهتنها مباحث هستيشناسي براي آنان مطرح نبوده، بلكه عبور از بحثهاي متافيزيكي، از مباني اين انديشه بهحساب ميآيد. بنابراين، تعبير مباني هستيشناسي در مورد پستمدرنيسم مسامحهآميز است و نبايد آن را بهمعناي رايج بهكار برد.
1. واقعيت بهمثابة يك امر برساخته و نه عيني
انكار واقعيت عيني و مستقل از اذهان و بهجاي آن اعتقاد به واقعيتها بهمثابة يك امر بينالاذهاني و برساختة اجتماعي، از مباني هستيشناسي پستمدرنيسم بهحساب ميآيد. از نگاه پستمدرنيستها، همة موجودات، داراي هويتهاي برساخته و دائماً در حال دگرگوني است، بهگونهايكه هيچگونه هويت ثابت براي آنها وجود ندارد؛ زيرا اساساً حقيقت يك امر ساختني است، نه كشفكردني. به همين دليل، در انديشة فلسفي پستمدرن، عليت، ضرورت و كليت فلسفي جاي خود را به شانس، تصادف، اقبال و غيره ميدهد (فرمهيني، 1389، ص 118؛ Nodings, 1995, p. 73).
ريچارد رورتي در كتاب فلسفه و آئينة طبيعت معتقد است كه مشكلات اصلي فلسفة مدرن، عينيتگرايي و واقعگرايي آن است. اين ايراد وي نه فقط متوجه فلسفة مدرن، بلكه به طريق اولي متوجه متافيزيك و فلسفههاي ماقبل مدرن است. در انديشة وي، براي اينكه بر مشكلات فلسفي موجود فايق آييم، بايد از هرگونه اعتقاد به واقعيت عيني، كه بايد مكشوف واقع شود، دست برداشته و تفسير خود را از واقعيت به امر گسسته و بيثبات تغيير دهيم (http://en.wikipedia.org/wiki/Richard_Rorty)
2. كثرتگرايي
نفي واقعيتهاي ثابت، مطلق و ماقبل تجربي، بهمعناي اعتقاد به كثرتگرايي در حوزة هستيشناسي است. ازاينرو، كثرتگرايي در حوزههاي گوناگون، از جمله در حوزة هستيشناسي، از مهمترين مباني فلسفي پستمدرن بهحساب ميآيد. پستمدرنيستها، بيش از هر مكتب ديگر با «كلي» و مباحث مربوط به آن سرستيز دارند و هيچگونه وجودي و در هيچ ظرفي، حتي ظرف ذهني، براي «كلي» قايل نيستند. ازاينرو، هرگونه كليگرايي و ارزشهاي جهانشمول را رد ميكنند. انديشههاي پستمدرن، با توجه به وجوه پسا-ساختارگرايانة خود، متضمن نفي هرگونه حقيقت ثابت و واحد است، و بلكه هرگونه تناظر و همسويي يا تطابق و همساني را نيز نفي ميكند. گسست در حوزههاي گوناگون معماري، هنر، فرهنگ و بخصوص ارزشهاي تربيتي و اخلاقي، بازتاب همين گسست و پراكندگي حاكم بر جهان هستي است (اوزمن، 1386، ص 425-426؛ فرمهيني، 1389، ص 18، 21، 57).
3. مادهگرايي
پستمدرنيسم انسان را محور و منشأ همة حقايق، معرفتها و ارزشها ميپندارد و اعتقاد به حقايق ماواريي و متافزيكي را نميپذيرد. در اين مكتب، سخن گفتن از وجود مجرد، ازلي و ابدي خداوند متعال يا موجودات ثابت و مجرد ديگر، به هيچوجه پذيرفتني نيست. آنچه در عالم وجود دارد، اشياي محسوس و قابل لمس است كه داراي حقايق محلي و برساختة جامعه ميباشند. ازاينرو، پستمدرنيستها باورهاي الهياتي اديان الهي و ارزشهاي مبتني بر آنها را با جديت رد ميكنند. پستمدرنيستها، صراحتاً از مادهگرايي سخن نميگويند، بلكه از اخلاق و دينداري نيز دم ميزنند، اما مراد آنها، دين طبيعي و الهيات طبيعي است كه برساختة جوامع انساني و ناشي از نياز آنان است. آنان هيچگونه علاقهاي به واقعيت هيچ چيز در ماوراي جهان طبيعي ندارند و ثنويت معنوي و مادي، در پستمدرنيسم بهكلي رخت بر ميبندد (پورشافعي، 1388، ص 25؛ فرمهيني، 1389، ص 59).
4. فلسفة اصالت زباني
هرچند پستمدرنيسم، فلسفة تحليلي را به اين دليل كه مجذوب اثباتگرايي و عينيتگرايي است، مردود ميداند، اما به پيروي از روش اين مكتب فلسفي، در بحثهاي نظري و تربيتي براي «زبان»، بيشترين اهميت را قايلاند. «زبان» براي پستمدرنيستها، به اندازهاي مهم است كه ميتوان گفت جايگاه عقل در مدرنيسم را دارا ميباشد؛ زيرا با توجه به عدول پستمدرنيستها از عينيتگرايي به «ذهنيت متقابل»، انديشه و ذهنيت انسان و در نتيجه، ارزشهاي تربيتي و اخلاقي برحسب زبان شكل گرفته و بيان ميشوند. زبان به اين معنا از حد ابزار ارتباط خارج ميشود و صرفاً يك وسيلة ارتباطي نيست، بلكه زبان اصولاً «همه چيز است» است؛ زيرا با زبان ذهنيت مييابيم، با زبان فكر ميكنيم و با زبان ارزشها را مشخص نموده و به يكديگر منتقل ميكنيم. به همين دليل، روابط انساني كاملاً با زبان آميخته است. پستمدرنيستها با تأثيرپذيري از بازيهاي زباني ويتگنشتاين، معتقدند «معنا» وابسته به كلمات نيست، بلكه وابسته به اين است كه چگونه ارتباطي را ميان كلمات برقرار كنيم و چگونه بافتي پديد آوريم. ازاينرو يك كلمه برحسب چارچوب يا قالبي كه در آن قرار ميگيرد، معناهاي مختلف و حتي متضاد پيدا ميكند. سخن با زبان كاملاً همسان و هممعنا نيست، بلكه در يك زبان ميتوان سخنهاي گوناگون بيافريد؛ به اين صورت، كه واژگان را بهصورتهاي گوناگون تركيب نموده و ارتباطها مختلفي بين آنها برقرار نمود (اوزمن، 1386، ص 428؛ پورشافعي، 1388، ص 25؛ فرمهيني، 1389، ص 19).
ب. مباني معرفتشناختي
همانگونه كه بيان شد، پستمدرنيسم بهجاي تبيين مباني فلسفي خويش، به نفي مباني فلسفي ميپردازند. ازاينرو، پستمدرنيستها در مباحث معرفتشناختي نيز بهجاي معرفتشناسي بر جامعهشناسي معرفت تأكيد دارند و قايل به رابطة تنگاتنگ معرفت و قدرت هستند. به همين دليل، پستمدرنيسم به يك معنا قايل به عبور از معرفتشناسي و يا دستكم فروريزي نظامهاي معرفتي سنتي و جزمگرا ميباشد (Noddings, 1995, p. 72). با اين وجود، در ذيل مهمترين مباني معرفتشناختي اين مكتب را بهصورت فشرده بيان ميشود.
1. توجه به امور انضمامي و رد عينيتگرايي
عينيتگرايي از شالودههاي اساسي روششناسي علمي در دوران مدرن است و بر اين پيشفرض استوار است كه ميتوان «مشاهدة آزاد از نظريه» داشت. علمگرايان تأكيد داشتند كه محققان بايد فارغ از تمامي پيشفرضها، اعتقادات و ارزشها به سراغ واقعيتهاي عيني بروند و ابژهها را آنگونه كه هستند، مشاهد و تجربه نموده و از اين طريق به يك سلسله قوانين يقيني و علمي دست يابند. نهتنها در بررسي موضوعات مربوط به علوم طبيعي، بلكه در علوم اجتماعي نيز بايد فارغ از هرگونه پيشفرض و داوري ارزشي، فقط به واقعيتهاي عيني توجه داشته باشند (Ritzer , 2001, p. 35).
پستمدرنيستها دقيقاً برخلاف علمگرايان، عينيتگرايي را قبول ندارند، و بيشتر بر نظرية «ذهنيت متقابل» تأكيد دارند. به عقيدة آنان، انسان موجود اجتماعي است كه در درون اجتماع و با فرهنگها، اهداف و ارزشهاي خاص خود بزرگ ميشود. به همين دليل، در هر كاري اعم از علمي و غيرعلمي، پيشفرضها و اهداف خاص خود را دارد. اين امور قطعاً بر مطالعات و تحقيقات وي اثر ميگذارد (بهشتي، 1389، ص 282). به قول نادينگز: «هرگونه كوششي براي حذف پيشداوريها و جهتگيريهاي ذهني خود مستلزم جهتگيري ذهني ديگر است.» (Nodings, 1995, p. 73).
مشاهده و ادارك حسي نميتواند مبناي ترديدناپذير باشد؛ زيرا روشن است كه مشاهده يك امر بيطرف و خنثي نيست. چنانكه فيلسوفاني همچون ويتگنشتاين، پوپر و هانسون نيز بيان كردهاند، مشاهده يك امر «بارگيريشده» يا «گرانبار از نظريه» است؛ يعني آنچه را بيننده ميبيند، و صورتي را كه از طريق مشاهده درك ميكند، متأثر از پيشينة معرفتي و ارزشهاي پذيرفتهشده بيننده است. ايدة دوهم و كواين با عنوان «پيشفرضهاي كمكي»، بيانگر اين واقعيت است كه معرفت انسان يك شبكة به هم پيوسته است كه در تمام مشاهدات انسان حضور دارد و بر آن اثر ميگذارد (Philips, 2000, 3, 8). بهعقيدة آنان، واقعيت پيچيدهتر از آن است كه ما تصور ميكنيم. واقعيت امر عيني و از پيشتعيينشده نيست كه بهراحتي در تفكر ما ظاهر شود، بلكه انسان واقعيت را مطابق نيازها، ارزشها و سنتهاي فرهنگي خود شكل ميدهد. ازاينرو، واقعيت يك امر برساخته است كه به هيچوجه نميتواند مستقل از ارزشهاي اجتماعي باشد، بلكه خود يك امر اجتماعي و ناشي از همين باورها است(پورشافعي، 1388، ص 26).
2. نسبيتگرايي
پستمدرنيستها هر نوع باور قطعي، ثابت و جهانشمول را بهشدت رد ميكنند و بهجاي آن، معرفتها را نسبي، محلي و كاملاً متأثر از فرهنگها و ارزشهاي خاص ميدانند. آنان حتي قوانين رياضي را كلي و جهانشمول نميدانند، بلكه آنها را شبهكلي ميپندارند كه نسبت به ساير گزارهها از كليت نسبي برخوردارند (Nodings, 1995, p. 72). براين اساس هيچيك از پارادايمها، موجهتر از پارادايمهاي ديگر نيستند. چنانكه ليوتار، با اصطلاح «توجيه فراهنجاري علم تجربي»، تأكيد داشت كه بايد نسبت به داستاني كه گفته شده است، تا علم تجربي را بهعنوان يك چارچوب توليدكنندة معرفت توجيه كند، شكاك باشيم. وي اصطلاح مشهور فراروايتها را مطرح كرد تا بر اين مطلب تأكيد كند كه هيچگونه نظريه، تفسير، برداشت، معرفت و غيره كه ثابت و قطعي باشد، وجود ندارد (تاجيك، 1383، ص 103، 105؛ فرامهيني، 1389، ص 21ـ20؛ Philips, 2000, p. 3)
پستمدرنيستها معتقدند كه باورها آنقدر ميتواند قوي يا مستحكم باشد كه فراتر از يك ديدگاه و بهصورت يك نظرية قاطع بهنظر رسد. اما درواقع همين باورهاي بهظاهر مستحكم، ميتوانند باورهاي كاذب باشند؛ زيرا آنچه كه در ظاهر فهم و درك قطعي به نظر ميرسد، ميتواند در واقع سوءفهم باشد. حتي باورهاي كه بديهي به نظر ميرسند، ميتوانند درواقع كاذب باشند. هوموريست. اچ. ال. مينكين ميگويد: «پرهزينهترين حماقتها اين است كه عاشقانه به چيزي كه صادق نيست، باور داشته باشيم. اين اصليترين شغل انسان است» (Philips, 2000, p. 4).
پستمدرنيستها، شدت متأثر از نظرية ابطالگرايي كارل پوپر است. وي در يك موقف متضاد با پوزيتويستها قايل بود كه اثباتگرايي و حتي تأييدگرايي قابل قبول نيست، بلكه بايد يك نظريه را تا زمانيكه ابطال نشده، قبول كنيم و بعد از آنكه در اثر دلايل و شواهد متقنتر، باطل شد، بايد از آن نظريه دست برداريم و نظرية جديد را تا زمانيكه باطل نشده است، بپذيريم. از اين ايدة پوپر با عنوان «ايدهآل كنترلي يا تنظيمي» ياد شده است. بهعبارت ديگر، اصل ابطالپذيري بايد بر تحقيقات ما حاكم باشد يا آن را كنترل كند (Philips, 2000, p. 3).
3. كثرتگرايي
پوپر معتقد بود كه حقيقت مطلق هرگز فراچنگ انسان نخواهد آمد. جان ديوي، از اين نظرية پوپر در كتاب منطق خودش تحت عنوان «نظريهاي تحقيق» بهره گرفت و اصطلاح «استحكام و قاطعيت موجه» را براي اين مبنا پيشنهاد كرد. «موجه بودن» به اين معناست كه محقق بايد طرف مقابل را متقاعد كند كه براي معقول و قابل قبول بودن تحقيق شواهد كافي وجود دارد. مراد ديويي اين بود كه ما بايد بهدنبال باورهاي باشيم كه بهتر و به زبان قانعكنندهتر موجه باشند؛ يعني باورهاي كه بهقدري كافي قوي حمايت شده باشند كه بتوان با اعتماد كامل به آنها رفتار نمود. اما موجه و بهتر بودن به اين معنا نيست كه اين باور و يا اين روش يقيني، تغييرناپذير و بيبديل است (Philips, 2000, p. 4). پستمدرنيستها با تأثيرپذيري از اين ايده معتقد به كثرتگرايي هستند. آنان چون بيش از معرفتشناسي به جامعهشناسي معرفت قايلاند، حتي موجهتر بودن يك باور و معرفت را نسبت به باور و معرفت ديگر قبول ندارند و معتقدند كه همة باورها و معرفتهاي تحت تأثير شرايط خاص بهوجود ميآيند و در همان شرايط از حقيقت برخورداراند (پورشافعي، 1388، ص 31).
4.ضديت با مبناگروي
تا پايان قرن نوزدهم ميلادي، در غرب همة نظامهاي معرفتي اعم از عقلگرايي و تجربهگرايي با شاخههاي مختلفي كه داشتند، مبناگرا بودند. دكارت، كه از رهبران عقلگرايي بهحساب ميآيد، با شك دستوري خود در پي يافتن مبناي مطمئين براي معرفت بود. چنانكه جان لاك نيز بهعنوان پدر تجربهگرايي، مانند دكارت درپي يافتن مبناي مستحكم براي معرفت بود، هرچند كه به نتيجة مغاير با دكارت رسيد. اما از اوايل قرن بيستم، نظريههاي شناخت به تدريج به سمت ضدمبناگرايي تمايل پيدا ميكند، تا اينكه در نيمة دوم قرن بيستم، توسط پستمدرنيستها ضدمبناگرايي خودش يك مبنا قرار ميگيرد. البته ضدمبناگرايان نقش عقل و تجربه هردو را در شكلگيري معرفت مهم ميدانند، اما مبناي معرفت را نه عقل ميدانند و نه تجربه و اساساً مبناگرا نيستند (Philips, 2000, p. 6).
5. ضديت با سوبژكتيويسم
از مباني معرفتشناختي پستمدرنيسم، خارج كردن فاعل شناساي دكارتي، كانتي و هگلي از نقطة مركزي و در مقابل، توجه جدي به ابژه و نقش عوامل فرهنگي و اجتماعي در شكلگيري معرفت است. درحاليكه دكارت، كانت، هگل معتقد بودند كه انسان تنها فاعل شناسا است كه به دليل برخورداري از عقل ميتواند واقعيت را بشناسد و يا بازنمود آن را بهصورت قاطع و روشن درك كند، پستمدرنيستها، محوريت انسان را در ادراك رد ميكنند و براي مسائل ناخودآگاه و عوامل فرهنگي و اجتماعي، نقش اصلي قايل ميشوند. آنان همانگونه كه جزمگرايي و عينيتگرايي تجربهگرايان را رد ميكنند، ادراكات ذاتي دكارت، عقل آفرينشگر كانت و روح كلي هگل را نيز رد ميكنند. از ديدگاه آنان، پرداختن به بحثهايي از قبيل ماهيت معرفت، منابع معرفت، معيارها و ابزارهاي معرفت و غيره، كاملاً مأيوسكننده و بيفايده است. ازاينرو بهجاي آن بايد از روابط متقابل معرفت و قدرت، سودبرندگان و ضرركندگان از معرفت و نوع زباني كه در ميان ارباب معرفت پديد ميآيد، سخن گفت (پورشافعي، 1388، ص 25-24؛ فرمهيني، 1389، ص 19-18؛ Noddings, 1995, p. 72).
ج. مباني انسانشناسي
1. نفي ماهيت و ذات مشترك
پستمدرن، همانگونه كه در مباحث هستيشناسي هرگونه حقيقت مطلق و ثابت را رد ميكند، در مباحث انسانشناسي نيز سرشت مشترك انسانها را انكار ميكند. آنان معتقدند كه هويت انسان بهوسيلة فرهنگ ملي و محلي ساخته ميشود و بخصوص سه مشخصة فرهنگي كليدي، يعني جنسيت، طبقة اجتماعي و نژاد بر آن اثر ميگذارد. انسان بسته به اينكه در كدام جامعه و فرهنگ بزرگ شده و چه نظام تربيتي و ارزشي را قبول كرده است، ذاتا و حقيقتاً از انساني كه در جامعه و فرهنگ ديگر و در نظام تربيتي و ارزشي ديگر تربيت شده و همچنين خود همين فرد، از خودش در زمان گذشته و آينده، از نظر ذات و حقيقت متفاوت است. بنابراين نهتنها همة انسانها در يك ذات مشترك نيستند، بلكه در يك شخص انساني نيز يك حقيقت واحده كه در تمام دوران عمر او باقي باشد و بتواند حافظ وحدت شخصية او باشد، وجود ندارد. درواقع، پستمدرنيسم حاكي از فروپاشي سوژه (انسان) است. سوژه در پستمدرنيسم، در زمان حال زيست ميكند و هيچگونه پيوستگي معنادار با گذشته و آيندة خود ندارد (پورشافعي، 1388؛ فرامهيني؛ 1389، ص 24-23 و 130).
2. اعتقاد به «خود» بهمثابة يك هويت اجتماعي ـ فرهنگي
هرچند پستمدرنيسم بر آزادي فردي، در قبال نظامهاي حاكم بر جامعه و جهان، تأكيد دارند و خود را مكتب ضدامپرياليستي و ضدسلطه ميدانند، اما به دليل تأثيرات تعيينكننده كه براي جامعه و فرهنگ حاكم قايلاند، بهگونهاي در دام جبرگرايي اجتماعي گرفتار آمدهاند. بهعبارت ديگر، هرچند اختيار را بهعنوان يك ويژگي شخصي ميپذيرد و قايل به جبر كلامي نيست، اما انسان را حل شده در جامعه و فرهنگ حاكم بر جامعه ميداند و از اين جهت وي را امر برساخته و ناچار ميپندارد. پستمدرنيستها با نظرية «فرد» يا «من» يا «خود مستقل» مخالفاند و بهجاي آن از «خود» بهمنزلة يك «هويت اجتماعي ـ فرهنگي» سخن ميگويند. به همين دليل، هيچ خود واقعي و اصيلي قابل شناسايي نيست، بلكه براي درك هويت و رفتار افراد، هميشه به شناسايي شبكههاي از روابط اجتماهي نياز است. براي شناخت هر فرد، بايد هيئت اجتماعي-فرهنگي بزرگتر، كه او را دربر گرفته است، بشناسيم (بهشتي، 1389، ص 288).
3. انكار منزلت عقل بهمثابة شاخص انسانيت
معمولاً متفكران همواره عقل را بهعنوان اصليترين شاخصه و سرماية انساني و بالاترين مرحلة وجودي وي لحاظ كرده و در نتيجه، ادراكات عقل را كاملاً معتبر ميدانستند. در عصر مدرن، عقل با كنار زدن وحي بهعنوان منبع ادراك، به ظاهر مقام و ارج ويژه يافت و با مطرح شدن سوبژكتويسم دكارتي، انسان به دليل دارا بودن عقل اصل و محور همه چيز قرار گرفت. از اينرو، اعتقاد به مرجعيت عقل از ويژگيهاي اساسي عصر مدرن بهشمار ميرود. اما نكتهسنجيها و بررسيهاي موشكافانة كانت در نقد عقل عملي و نقد عقل نظري و سپس، موشكافيهاي نيچه و برخي ديگر از فيلسوفان انسانگرا و كارهاي جدي كه ماكس وبر در نقد عقل انجام داد، در نهايت، عقل از مرجعيت و اقتداري كه داشت ساقط شد و به موضوعي براي نقد مبدل گشت. پستمدرنيستها با استفاده از نقدهايي كه شده بود، مرجعيت و اعتبار عقل را بهكلي به چالش كشيدند و آن را در حد يك ناظر بهشدت متأثر از عوامل متعدد بيروني تنزل دادند. ازاينرو كليت، ضرورت و قطعيت را، كه مهمترين رهاورد عقلگرايي بود، كنار زده و احساسات و عواطف را همپاي عقل بهحساب آوردند (پورشافعي، 1388، ص 31؛ فرمهيني، 1389، ص 19).
د. مباني ارزششناسي
1. نسبيتگرايي
پستمدرنيسم ارزشهاي اخلاقي و معنوي جهانشمول را رد ميكند و قايل به نسبيت همة ارزشها در همة حوزههاست. ازاينرو، هيچگونه ترجيح ارزشي خاص وجود ندارد. هركس بايد خودش به ارزشها، ترجيحات ارزشي و رويكردهاي خويش نظم دهد (تاجيك، 1383، ص 103 و 105؛ رهنما، 1388، ص 11). اخلاق و تعليم و تربيت، يك موضوع عيني و خارجي نيست و نميتواند داراي معيارهاي عيني باشد. چنانكه ريچارد رورتي، به ماهيت اقتضايي اخلاقي اشاره ميكند و با نفي بنيادگرايي، عملگرايي را جايگزين آن ميكند. در اين مكتب، همچون مكتب عملگرايي ديويي، مؤلفه اصلي اخلاق مفهوم «تجربه» است. تأكيد بر تجربه، نسبيت امور اخلاقي و ماهيت سيال آن و همچنين طرد ارزشهاي مطلق، از شباهتهاي اساسي اين مكت با مكتب جان ديويي دربارة امور اخلاقي و تربيتي بهحساب ميآيد(رهنما، 1388، ص 11)
2. كثرتگرايي
در جهان تنها يك ارزش يا يك منبع براي ارزشها وجود ندارد، بلكه ارزشهاي بينهايت و منابع گوناگون براي ارزشها وجود دارد. انسان آزاد است ارزشهايي را بپذيرد كه احساس ميكند «خود اجتماعي» و گروه همسان، او را بهتر منعكس ميكند. گروههاي اجتماعي ميتوانند ارزشهايشان را به تناسب زمان، مكان، فرهنگ، جنسيت، نژاد و غيره عيار نموده و از ارزشهاي بيپاياني، كه وجود دارد، تركيب سازگاري بهوجود آورند (پورشافعي، 1388، ص 29).
پستمدرنيسم تعليم و تربيت مدرن را بهدليل توجه به مركز و غفلت از مرزها و حاشيهها مورد انتقاد قرار ميدهد و ادعاي جهانشمول آنان را در رابطه با قانونمندي تاريخ، اروپامحوري، جهانيسازي و غيره رد ميكنند. اساساً برخي پستمدرنيستها، همچون هنري ژيرو، عنوان نظام تربيتي خود را نظام تعليم و تربيت مرزي گذاشتهاند. در اين نظام، اعتقاد بر اين است كه معلمان در داخل مرزهاي اجتماعي، سياسي و فرهنگي زندگي ميكنند كه چندگانه و متكثر است (فرمهيني، 1389، ص 128).
3. بيرونگرايي
در انديشة پستمدرن ارزشهاي فطري، ذاتي و دروني وجود ندارد، بلكه ارزشها از طريق عوامل اجتماعي و فرهنگي و گفتوگو انتخاب ميشوند. اساساً پستمدرنيسم، هيچگونه ماهيت و ذاتي براي انسان قايل نيست تا آن را منبع خيزش ارزشها بداند، بلكه همانگونه كه ذات و هويت انسان يك امر برساخته است، ارزشهايي را كه انسان انتخاب ميكند، نيز يك امر برساخته ميباشند. به همين دليل، انسان شايسته و نجيب بودن يك امر كاملاً زماني و مكاني و تابع شرايط اجتماعي، فرهنگي و تاريخي است (پورشافعي، 1388، ص 29).
4. انكار گذار از هست به بايد
از مباحث بسيار مهمي كه در بحث ارزشها، بخصوص در فلسفة اخلاق و فلسفة تعليم و تربيت مطرح است، بحث امكان يا عدم امكان عبور از «هست» به «بايد» و چيستي گزارههاي هنجاري است. به دليل، اينكه پستمدرنيسم اساساً هيچگونه واقعيت ثابت و مستقل در عالم خارج را قبول ندارد، عبور از «هست» به «بايد» را امر بيمعنا ميدانند. در نظر پستمدرنيسم، هيچگونه بيناد واقعي و حقيقي در درون انسان يا در عالم خارج وجود ندارد كه بتواند مبناي استنتاج و يا خيزش هنجارها و ارزشها باشد. ازاينرو رابطة نظريه و عمل هم بهمعناي ابتناي ارزشها بر نظريه و هم بهمعناي نقش نظريه در عمل موضوعيت خود را از دست ميدهد(Connor, 2010, p. 53؛ فرمهيني، 1389، ص 120-119).
اهداف تربيتي
1 نهادينه كردن كثرتگرايي
پستمدرنيستها با اعتقاد به پلوراليسم، مدعياند كه حيات انسان داراي يك هدف غايي و مشخص نيست، بلكه هرجامعه به فراخور ارزشهايي كه پذيرفته است، داراي اهداف سيال و متغير خواهد بود. تعليم و تربيت بايد تلاش كند كه كثرتگرايي و پذيرش فرهنگهاي مختلف را در درون فراگيران نهادينه نموده، و از اين طريق همپذيري اجتماعي را در جامعه گسترش دهد (رهنما، 1388، ص 12؛ پورشافعي، 1388، ص 34).
بهاعتقاد پستمدرنيستها، جوامع غربي كه براي يكسانسازي فرهنگي و جهانيسازي تلاش ميكنند، اوضاع كنوني تعليم و تربيت را ضروري و تغييرناپذير ميدانند و تأكيد دارند كه معلمان بايد تابع همين نظام باشند. درحاليكه، مدارس بايد سنگرهاي مهم جهت ايجاد تغييرات سياسي و اجتماعي باشند و معلمان و فراگيران بايد نقش و مسئوليت خود را در قبال ايجاد تغييرات و نجات دادن جهان از سلطه ايفا نمايند. از مهمترين اهداف تعليم و تربيت اين است كه احساس مسئوليت اجتماعي در برابر ديگران، از جمله كساني كه بر روي حواشي زندگي اجتماعي قرار دارند و بهعنوان «بيرونيها» شناخته ميشوند، تقويت گردد. بهعبارت ديگر، هدف رشد هويتهاي متكثر دانشآموزان است تا بتوانند با نابرابري مبارزه كنند و حقوق اساسي انساني را گسترش دهند (اوزمن، 1386، ص 434؛ بهشتي، 1389، ص 287).
2. مرجعيت زدايي
پستمدرنيسم، نسبت به ارزشها و نظامهايي كه خود را مرجع، فراگير و زوالناپذير ميدانند، نگاه خصمانه دارند و معتقدند كه هيچگونه مرجعيت و اقتدارگرايي مورد پذيرش نيست. با توجه به برساخته بودن ماهيت انسان و نظامهاي ارزشي، بايد هرگونه جزمگرايي و اقتدارگرايي را كنار زده و براي همة فرهنگها و نظامهاي ارزشي، ارج يكسان قايل باشيم و انسان همساز با فرهنگ و ارزشهاي اجتماعي خود آنها تربيت كنيم. بايد تلاش نمود از طريق تعليم و تربيت، فرهنگ تحمل ديگران، يعني «هرآنچه را براي خود روا ميداري براي ديگران نيز روا داشته باش»، در جامعه نهادينه كرد. گفتمان اجتماعي كه از روشهاي تربيتي مهم پستمدرنيسم بهحساب ميآيد، پديدآورندة احساس مسئوليت اجتماعي در برابر حاشيهنشينها، و بيرونيها است. مراد از حاشيهنشينها نه لزوماً حاشيهنشينهاي جغرافيايي، بلكه حاشيهنشينهاي فرهنگي، اقتصادي و اجتماعياند (بهشتي، 1389، ص 287؛ پورشافعي، 1388، ص 33).
هنري ژيرو، نظريهپرداز آمريكايي در تعليم و تربيت، نوعي نظام تعليم و تربيت مرزي را پيشنهاد ميكند كه در آن بسياري از اهداف سنتي تعليم و تربيت ناديده گرفته شدهاند. تعليم و تربيت مرزي، فرصت لازم را براي دانشآموزان فراهم ميكند تا با منابع و مراجع چندگانهاي درگير شوند كه كدهاي مختلف فرهنگي، تجارب و زبانها را تشكيل ميدهند. اين بدان منظور است كه دانشآموزان اين كدها را بشناسند و با آنها بهطور انتقادي برخورد كنند و از محدوديتهاي آنها آگاه شوند(ژيرو، 1388، ص 716؛ فرمهيني، 1389، ص 128).
3. برقراري عدالت و نفي برتري طلبي
پستمدرنيستها با رويكرد انتقادي كه به نظام سلطه، عمليات «جهانيسازي» و انواع تبعيضات رايج مذهبي، ملي، نژادي، جنسيتي و غيره دارند، رهايي جوامع از اين تبعيضات و بيعدالتيها را مهمترين شعار و هدف خود اعلام ميكنند. به همين دليل، در مباحث تربيتي مهمترين هدف تربيتي را كوشش براي رهاييبخشي فراگيران از بيعدالتيهاي رايج و حاكم بر نظامهاي آموزشي ميدانند. آنها تأكيد دارند كه مدارس و نظامهاي تربيتي بايد نقشة فهم فرهنگي حاكم بر جهان را تغيير دهند. فراگيران بايد به مرحلهاي برسند كه دريابند ظلم و بيعدالتي واقعيتهايي تغييرناپذير و جزء سرشت جوامع بشري نيستند. همچنين آنها بايد درك كنند كه تا چه اندازه تجربههاي فردي آنان تحت تأثير شرايط اجتماعي قرار دارد (اوزمن، 1386، ص 434ـ435؛ بهشتي، 1389، ص 287).
آنان در مقابل سياست »جهانيسازي» و شعار «جهانيشدن» غرب، سياست دفاع از «محليگرايي» و شعار «بوميگرايي» را مطرح ميكنند و معتقدند كه هدف اصلي جهانيسازي، استعمار و استثمار كشورهاي فقير است. اين هدف تربيتي پستمدرنيسم، از همان ايدة آنان مبني بر توجه به ديگري و احترام به همة فرهنگها و نظامهاي ارزشي ناشي ميشود (پورشافعي، 1388). مك لارن در كتاب زندگي در مدراس (1994)، خاطرنشان ميسازد كه هدف مشترك از تعليم و تربيت انتقادي، تقويت ضعيفان و غلبه بر نابرابريهاي و بيعدالتيهاست. در اين مكتب، مدارس مؤسساتي هستند كه در قبال ستمديدگان احساس مسؤليت ميكنند و به تقويت فردي و اجتماعي آنان ميپردازند (اوزمن، 1386، ص 431ـ432).
4. آموزش براي خودساماني
كسب علم و دانايي صرف، يا يادگيري فنون و متخصص شدن در رشتههاي علمي نميتواند هدف باشد. مهمترين هدف تعليم و تربيت بايد اين باشد كه فراگيران را براي مشاركت فعال در عرصههاي سياسي ـ اجتماعي و ايجاد تحولات و اصلاحات اساسي، كه تغيير اوضاع اسف انگيز گروههاي اجتماعي حاشيهنشين و تحت سلطه را، رقم بزنند، آماده كند (بهشتي، 1389، ص 301). از نظر هنري ژيرو، تربيت براي تقويت و نيرومندسازي فردي و اجتماعي، بر گردآوري دانش، تقدم اخلاقي دارد، اگرچه كسب دانش، همراه با تقويت و نيرومندسازي انجام ميگيرد. بهاعتقاد مك لارن هدف اوليه از تقويت فردي و اجتماعي، رشد تعهد دانشآموزان براي يك دگرگوني اجتماعي است كه گروههاي به حاشيه رفته، بهويژه ستمديدگان فقير را ارتقا بخشد (اوزمن، 1386، ص 435؛ فرمهيني، 1389، ص 128).
ريچارد رورتي با طرح انسان آرماني، كه بيش از همه «خودآفريننده» است، معتقد است كه تعليم و تربيت بايد درجهت اين خودآفرينندگي گام بردارد. مدارس بايد به همة دانشآموزان اجازه دهند كه شانس خودآفرينندگي داشته باشند تا تواناييهاي خود را به فعليت برسانند و نشان دهند. نظام تربيتي بايد به فراگيران اين فرصت را بدهد كه ظرفيت انتقادي خود را براي مبارزه و تغيير صورتهاي سياسي و اجتماعي موجود ـ به جاي سازگاري صرف ـ گسترش دهد. تعليم و تربيت، بايد بهجاي تربيت شهروندان صرفاً خوب، به تربيت شهروندان انتقادي همت گمارد؛ شهرونداني كه قادر به درك و تشخيص تناقضات، نابرابريهاي اجتماعي و سلطه باشند (فرمهيني، 1389، ص 133-134).
5. محو آرمان شهرگرايي
پستمدرنيستها، هيچگونه پيشبيني قطعي براي آينده را قبول ندارند و غايتگرايي تاريخي را بهشدت رد ميكنند. هيچگونه قانونمندي كلي تاريخي و مراحل اجتنابناپذير در تاريخ وجود نداشته و نخواهد داشت. ادعايي كه آگوست كنت و ماترياليسم تاريخي در خصوص قانونمندي و مراحل معين تاريخي داشتند، امر بدون دليل و بلكه نامعقول است. چنانكه خوشبيني اديان الهي نسبت به پايان جهان و ايدة منجي آخرالزمان نيز ادعاي بدون دليل و غيرقابل قبول است. آيندة جهان الزاماً بهتر از حال و گذشته نخواهد بود؛ زيرا هرگونه پيشبيني قطعي و حتي اطمينانآور از آينده غيرممكن است. بنابراين، نبايد اهداف تعليم و تربيت را برحسب خوشبيني، بدون دليل نسبت به آينده تعريف كنيم. اينكه در نظامهاي موجود تعليم و تربيت، غايتگرايي تاريخي بهعنوان يك هدف لحاظ شده است، يك انحراف و ملاحظه بدون دليل، بهحساب ميآيد (پورشافعي، 1388، ص 33). پستمدرنيستها همچنين پايانباوري را رد ميكنند و نظرياتي همچون پايان فلسفه، پايان تاريخ و غيره، از ديدگاه آنان مردود است. اينكه هايدگر از پايان متافيزيك سخن ميگويد، يا فوكو ياما معتقد است كه با فروپاشي نظام كمونيستي در شوروي، به پايان تاريخ رسيدهايم و غيره هيچكدام صحيح نميباشد (فرمهيني، 1389، ص 23).
6. تحكيم دموكراسي
از نظر پستمدرنيستها، تعليم و تربيت ذاتاً روندي با هدف ايجاد يك جامعة دموكراتيك و مساواتخواه است. آنان معتقدند كه دموكراسي در دوران مدرنيته بهعنوان عنصري مطلوب تحقق نيافته و بيشتر در جهت استيلاي يك فرهنگ خاص متمركز شده است. به همين دليل، بزرگترين مانعي كه بر سر راه دموكراسي حقيقي وجود دارد، به حاشيه رانده شدن گروههاي اجتماعي بهواسطة نژادپرستي، جنسيتگرايي، مليگرايي و غيره ميباشد كه جهانيسازي موردنظر آمريكا بارزترين مصداق آن بهحساب ميآيد (همان، ص 128 و 130).
ژيرو معتقد بود كه تعليم و تربيت انتقادي بهجاي ردّ كردن زبان سياست، بايد آموزش عمومي را با ضروريات يك دموكراسي انتقادي پيوند دهد. وي در انتقاد از ايالات متحدة آمريكا ميگويد:
ايالات متحده بهجاي آنكه الگوي دموكراسي باشد، نسبت به نياز به مبارزه براي شرايطي كه دموكراسي را بهجاي عملي بيروح به فعاليتي واقعي تبديل ميكند، بياعتنا شده است... . مدارس بايد به مكانهاي تعليم و تربيت انتقادي، در خدمت آفريدن قلمروي عمومي از شهرونداني كه قادر به اعمال قدرت بر زندگي خودشان و بهويژه بر شرايط ايجاد و تحصيل دانش باشند، تبديل شوند. اين يك تعليم و انتقادي است كه تا انداهاي بهواسطة تلاش براي آفريدن تجربهاي زنده از قدرتبخشي به اكثريت عامه تعريف شده است. بهعبارت ديگر، زبان تعليم و تربيت انتقادي بايد مدارس را بهمثابة حوزههاي عمومي دموكراتيك بنا نهد (ژيرو، 1388، ص 714).
اصول تربيتي پستمدرنيسم
سخن گفتن از اصول، كه طبعاً نوعي كليت و قطعيت در آن نهفته است، در پستمدرنيسم نميتواند بهمعناي متعارف باشد، بلكه آنچه كه تحت عنوان اصول تربيتي پستمدرن بيان ميشود، راهبردهاي نسبتاً كلي پستمدرنيستها به مقولة تعليم و تربيت است.
1. پرهيز از جزمگرايي
ازآنجاييكه تعليم و تربيت فرايندي دوسويه است، پستمدرنيسم مهمترين اصل تربيتي را پرهيز از جزمگرايي، توجه به نظرات شاگردان و گفتوگوهاي انتقادي در كلاس درس ميداند. معلمان نبايد ارزشهاي پذيرفتهشدة خود را به فراگيران تحميل كنند، بلكه بايد به فراگيران اعتماد و احترام داشته و براي ارزشها و اظهارنظر آنان ارج فراوان قايل باشند (بهشتي، 1389، ص 290؛ فرمهيني، 1388، ص 128). بهعقيدة آنان، اگر محققان ميخواهند در بهبودي برنامهها و فعاليتهاي تربيتي سهيم باشند، نيازمند اين هستند كه نگاههاي خود را فراتر از ارزشهاي پذيرفتهشدة خود و اظهار باورهاي قطعي يا احساس روشني شخصي، ببرند و از دگمانديشي اجتناب نمايند... آنها بايد در جستوجوي باورهايي باشند كه: 1. از طريق تحقيقات دقيق و همهجانبه بهدست آمده باشد؛ 2. احتمالاً صادق باشند، به بيان كوتاه آنان نيازمند جستجوي معرفتاند (Philips, 2000, p. 4).
2. توجه به اصل پويايي و پيشرفت
به عقيدة پستمدرنيستها، تن دادن به خطاپذيري نظريه و انعطاف نسبت به نظريات جديد، همچنين فرا رفتن از ارزشهاي پذيرفتهشده، مستلزم پويايي و پيشرفت نظامهاي تربيتي خواهد شد. همانگونه كه ابطالگرايي پوپر نيز قايل است، پيبردن به خطاي يك نظرية پذيرفتهشده يك گام مترقي بهحساب ميآيد. در پي حقيقت و معرفت بودن راجع به موضوعات مهم، ممكن است به ناكامي بيانجامد، اما ترك كردن تحقيق و پاي فشردن بر يك نظريه، تن دادن به باوري است كه تقريباً بهصورت يقيني ناقص است. درحاليكه، اگر به تلاشهاي خود جهت كسب معرفت ادامه دهيم و براي ارزشهاي مورد قبول ديگران ارزش قايل شويم، بالاخره ضعف نظرية معرفتي و نظام ارزشي خود را درك كرده و نظرية بهتر و موجهتري را جايگزين خواهيم كرد؛ زيرا انعطافپذيري و جستجوهاي جديد در حد بسيار زيادي موجب انكشاف، خلاقيت، نوآوري و پويايي ميگردد. ازآنجاييكه انديشمندان علوم تجربي به ضعف و خطاپذيري خود اذعان نمودند و در پي ترقي و پيشرفت بيشتر بودند، به مطلوب دست يازيدند. محققان و معلمان علوم تربيتي نيز بايد همچون محققان علوم طبيعي از خطا و آزمايش و ابطال نظرية خود هراس نداشته باشند، بلكه همواره به پويايي و پيشرفت بيانديشند. اين مهم تنها زماني دستيافتني است كه نقدپذير و معتقد به گفتمان جمعي باشيم و از جزمگرايي دوري كينم (Philips, 2000).
3. اصل قرار دادن آزاديهاي فردي
اخلاق نبايد از سوي گروه و يا دستهاي از بزرگسالان، والدين، معلمان، مديران، مردها و ساير گروههاي برتر جامعه نسبت به ديگران تحميل گردد، بلكه هر شخص بايد خود آفريننده اخلاق و عامل به آن باشد. در اين زمينه، ليوتار ميگويد:
بايد در زمينة دانش و ارزش از اقتدارطلبي كاسته و در مقابل به عامل خودتعيينگري و استقلال افراد توجه زيادي صورت گيرد. در اين ديدگاه، به عدم ارائة آموزشهاي اخلاقي و يا بيمحتوا كردن اين نوع آموزشها توصيه نميشود، بلكه از نظر اينها معلمان و دانشآموزان بر روي پروژههاي گروهي در زمينههاي مختلف مانند «ادبيات»، «ارزشها»، «نگرشها» و غيره، بايد كار كنند، اما از تحميل باورها و ارزشها به فراگيران و اقتدارطلبي در عرصة آموزش، بايد اجتناب نمايند (رهنما، 1388، ص 12).
به عقيدة آنان تربيت مبتني بر اطاعت و فرمانبري با آزاديهاي اساسي سازگاري ندارد. ازاينرو، نظامهاي تربيتي نبايد حقوق و آزاديهاي فردي افراد را محدود نموده و آزادي فكري آنان را زير پا بگذارد. بايد به فراگيران اعتماد كرد و براي آنها زمينة مشاركت فعال را فراهم نمود، تا آنها خود هويت و نگرشهاي خويش را شكل دهند. پستمدرنيستها، كه نگران جانشين شدن روشهاي تلقيني بهجاي توسعة آزاديهاي فردي هستند، اين پرسش را طرح ميكنند كه والدين، معلمان و مربيان از كجا اين اقتدار و مشروعيت را پيدا كردهاند كه به تربيت فراگيران بپردازند؟ (رهنما، 1388، ص 69).
4. قداستزدايي
حساسيتزدايي نسبت به باورها و ارزشها و عاديسازي هنجارشكني، از اصول پستمدرنيستها به ميباشد. عقيدة آنان، از تمام امور قدسي، اعم از تمام شرايع، قوانين، نهادها و غيره، بايد قداستزدايي كرد. ليوتار از «مشروعيتزدايي» انبوه قوانين اساسي و همهگير در جامعه و كنار گذاشتن هرگونه فراروايت سخن ميگفت. آنان به دليل محلهگرايي و انكار هرگونه ثبات و قطعيت، الگوهاي ارزشي را قبول ندارند، بلكه معتقدند كه متناسب با تنوع گروهها، ميتواند باورها و الگوهاي بيشمار نيز وجود داشته باشد. اساساً الگوگرايي از نظر پستمدرنيستها مذموم است. هرشخص بايد متناسب با زمان، مكان و شرايط فرهنگي ـ اجتماعي خويش از يك سلسله ارزشها پيروي كند و در طول زمان نيز بايد متناسب با زمان ارزشهاي جديدي را برگزيند. آنها كه در اينجهت بهشدت از نيچه متأثرند، نهتنها مرگ خدا، بلكه مرگ دين و همة ارزشهاي فطري و فراگير اخلاقي را اعلام ميكنند (پورشافعي، 1388، ص 29؛ فرامهيني، 1389، ص 25).
5. ديگرپذيري
از مهمترين اصول تربيتي پستمدرن، دعوت به ديگرپذيري و پرهيز از خودمحوري است. اصطلاحاتي همچون «شنيدن صداي ديگران»، «توجه به حاشيهنشينها»، «رواداري»، بيشترين فراواني را در نوشتار و گفتار پستمدرنيستها دارد. منظور آنان از «ديگري»، همة افراد و ارزشهايي است كه به نفع ارزشهاي طبقه يا نژاد مسلط به حاشيه رانده شدهاند. سياهپوستان، اقليتهاي نژادي و قومي، زنان و در كل طبقات پايين اجتماع مصاديق اصطلاح «ديگري» و «حاشيهنشيني» است. غيريتپذيري و توجه به همة فرهنگها و شنيدن همة صداها و خواندن همة روايتها از ديگر مطالبات پستمدرنيسم است (پورشافعي، 1388، ص 33؛ فرمهيني، 1389، ص 22).
6. نفي مرزبنديهاي تصنعي بين علوم
پستمدرنيستها، به پيروي از جان ديويي، مرزبندي ميان علوم مختلف را تصنعي ميدانند و خواستار رفع اين مرزبنديها هستند. در مقابل، آنان از رويكردهاي ميانرشتهاي در علوم دفاع ميكنند. اين اصل ريشه در ضديت آنان با هرگونه نظاممندي و چارچوب مشخص دارد. به دليل اينكه رشتهبندي علوم بهصورت رايج، متضمن اعتقاد به يكسلسه چارچوبهاي مشخص و تخطيناپذير است، پستمدرنيستها با آن سر ستيز دارند. بر اثر گسترش انديشههاي پستمدرن، مرزهاي معرفتي ميان رشتههاي دانشگاهي كه روزگاري بس روشن به نظر ميآمدند، امروزه، رنگ پريده به نظر ميرسند. در اين ميان، توجه به نحوة تأثيرگذاري مطالعات فلسفي معاصر بر ديگر رشتهها و چگونگي تأثير اين رشتهها بر فلسفه حائز اهميت است. اين نوع گفتوگو و بارورسازي متقابل در تعليم و تربيت نيز مشهود است (اوزمن، 1386، ص 426؛ بهشتي، 1389، ص 284).
روشهاي تربيتي
1. گفتوگو و تبادلنظر
ازآنجاييكه زبان نقش انكارناپذير در شكلدهي هويتهاي شخصي فراگيران دارد، نظرية انتقادي پستمدرن بر روش گفتماني تأكيد دارد. روش تعليم و تربيت در اين ديدگاه بيشتر براساس «گفتوگو» و «انتقاد» ميباشد. در اين روش، معلمان و دانشآموزان از يكديگر ميآموزند و نقش معلم بيشتر بهعنوان يك فرد تسهيلگر است، نه كسي كه در آموزشهاي خود اقتدار مطلق داشته باشد. گفتوگو به قصد توليد دانش و ارزش و نه كشف يا اثبات آنها صورت ميگيرد. براي توليد دانش و ارزش، بايد تمام فضاي مدرسه، صحنة مشاجره و مباحثه و ايستادگي در برابر دانشها و ارزشهاي دريافتي باشد. معلمان بايد به فراگيران كمك كنند تا آنها بتوانند گرايشهاي سياسي و ايدئولوژيك را كه تعليم و تربيت را در اختيار خود گرفتهاند، درك نموده و براي رهايي از وضعيت موجود با تكيه بر گفتمان و فرهنگ مشاركتي راهكار اساسي پيدا كنند. با وجود نوعي نابرابري، كه ميان معلمان و فراگيران وجود دارد، تعامل كلاسي و روش گفتوگو بايد بهعنوان مسئلة حياتي مورد توجه قرار گيرد. به علاوه، اينكه گروههاي مختلف جامعه، با پذيرش اختلافنظر، به گفتوگو روي ميآورند، بيانگر رابطهاي انساني و همبستگي اجتماعي، نيز هست (اوزمن، 1386، ص 442ـ443؛ فرمهيني، 1389، ص 154).
2. موقعيتگرايي بهجاي نظامگرايي
برخلاف ساير مكاتب، كه الگوهاي متعين براي تربيت دارند، رويكرد پستمدرن شيوههاي منظم و منسجم براي تربيت ندارد و در اين جهت، آموزشها و روشهاي اقتضايي مناسب هر موقعيت را كه شديداً نسبي نيز ميباشد توصيه ميكنند. به عقيدة آنان، روش آموزش بايد بهگونهاي باشد كه اعتماد و اطمينان قبلي به حقيقت ثابت و نظاممند را از هم فرو بپاشاند. براي مثال، درك و تشخيص اين مطلب كه تاريخ، روايتي ساختگي و حقيقت تاريخي امري غيرواقعي است، دانشآموزان را تشويق ميكند كه دربارة ساختارهاي تاريخي مخصوص خود بحث و مذاكره كنند. حتي معلمان رياضي نيز نگرشي خلاق و سازنده نسبت به گزارههاي رياضي در دانشآموزان خود پديد آورند و به آنها تفهيم كنند كه اين گزارهها هرگز فراهمآورندة بازنمود عيني از جهان خارج نيستند (بهشتي، 1389، ص 300).
3. توجه جدي به آموزش رسانهاي
پستمدرنيسم در همزيستي و انطباق با عصر رسانههاست. رسانهها بدون وقفه و به طرق گوناگون موجب سرگرمي، آموزش، تربيت و يا انحراف و گمراهي جامعه ميشود. امروزه هيچكس نميتواند تأثير و نقش رسانهها را براي درك قدرت، كه بهشدت با دانش در هم تنيده شده است، انكار كند. تصاوير موجود بر صفحات رسانههاي تصويري، همان اندازه ميتواند براي يك كشور تهديدكننده و خطرناك باشد كه ناوگان تسليحاتي كه آن كشور را محاصره كرده است، يا هجوم موشكهايي كه به سر آن كشور ميريزد. تأكيدي كه پستمدرنيستها نسبت به تقدم و اولويت تصورات، استعارات، نمادها و غيره در شكلگيري حقيقت و تربيت انسانها دارند، ناشي از همين موضوع است. جهان پستمدرنيستها بهحدي سرشار از اطلاعات رسانهاي است و رسانهها براي آنان به اندازهاي اهميت دارد كه گفتهاند، فقط كپيها وجود دارد (فرمهيني، 1389، ص 24).
4. اجتناب از الگوپذيري
همانگونه كه گذشت، پستمدرنيستها نهتنها قايل به اشتراكات ذاتي و هويت مشترك انساني نيستند، بلكه يك شخص واحد را نيز داراي هويت ثابت و مشخص نميدانند. به عقيدة آنان، آنچه هويت شخص را ميسازد، اوضاع و شرايط دايماً در حال تغيير حاكم بر جامعه و سلايق و علايق، ناشي از اين شرايط است. به دليل اينكه داشتن وجوه مشترك از اصليترين مباني الگوپذيري در تعليم و تربيت ميباشد، الگوپذيري در تعليم و تربيت هيچ جايگاهي ندارد. در تعليم و تربيت پستمدرنيستي نهتنها اين بحث معنا ندارد، بلكه قداستزدايي از هرگونه الگوهاي شايسته از مباني ارزششناختي آنان بهحساب ميآيد. در نظام تربيتي، پستمدرنيسم تنها چيزي كه مطمحنظر قرار ميگيرد، رابطة معلم و شاگرد است و شاگرد نبايد در پيالگوهاي تربيتي در داخل و يا بيرون از كلاس باشد (پورشافعي، 1388، ص 41).
برنامة درسي
1. بازنگري و بازنويسي متون درسي با رويكرد پلوراليستي
پستمدرنيستها با انتقاد شديد از تلاشهاي نظام سلطه در جهت يكسانسازي فرهنگي و تحميل نظام ليبرال دموكراسي بر كل جهان، معتقدند كه متون و برنامههاي درسي موجود نقش تعيينكننده در انتقال مباني فكري و فرهنگي نظامهاي سرمايهداري دارد. آنان، براي مقابله با عمليات «جهانيسازي» غرب به رهبري آمريكا، توصيه ميكنند كه مدارس و نظامهاي تربيتي بايد برنامههاي درسي را بهصورت اساسي بازنگري و بازنويسي كنند. به عقيدة آنان، نظامهاي تربيتي مدرن برنامههاي درسي را براساس قواعد يك سنت ويژة فرهنگي «قوانين علمي» يا اصول اوليه استوار كردهاند كه بهعنوان شكليهايي از سلطهگري مداوم درآمده است. از آنجاييكه پستمدرنيستها، روايتهاي مسلط را مردود ميشمارند، بر اين نكته تأكيد دارند كه در برنامههاي درسي بايد به فرهنگها، نظامهاي ارزشي، طبقات مختلف اجتماعي، جنسيتي و غيره توجه جدي صورت گيرد (اوزمن، 1386، ص 427 و 438؛ بهشتي، 1389، ص 287).
2. توجه به اصل تنوع و تفاوتهاي فردي
در انديشة پستمدرنيستها برنامههاي درسي، بايد با در نظر داشت سلايق گوناگون و تفاوتهاي فردي فراگيران تنظيم گردد. به علاوه، تجربههاي عادي و فردي دانشآموزان نيز بايد بهعنوان بخشي از برنامههاي درسي مدارس پذيرفته شود. اين برنامة درسي، عمدتاً حاوي ديدگاههاي سياسي، اجتماعي، فرهنگي، جنسيتي است كه بايد بهعنوان بخشي مشروع برنامة درسي مجال تبارز و اظهار در مدارس را داشته باشد. به همين دليل، مقصود آنان از «حافظة اجتماعي»، نيز آغاز كردن با تجارب روزمره و خاص، بهعنوان مبنايي براي يادگيري و سپس پرداختن به دانش سنتي و فرهنگ عمومي، بهعنوان عناصري براي مطالعه و ارزيابي انتقادي، بهمنظور آگاه ساختن تجربة شخصي است (اوزمن، 1386، 440؛ بهشتي، 1389، 289).
3. توجه به مسايل سياسي ـ اجتماعي
پستمدرنيستها، كه خواستار ايجاد تغيير در نظام حاكم بر جهان هستند، اعتقاد دارند كه برنامههاي درسي و فعاليتهاي مدارس بايد كاملاً معطوف به مسايل سياسي و اجتماعي باشد. برنامههاي درسي بايد دربردارندة مسائل مربوط به قدرت، تاريخ، هويتهاي فردي و گروهي و كاملاً در راستاي نقد وضعيت موجود طراحي شده باشد. بخصوص مسائلي از قبيل روايتهاي اختصاصي از زندگي زيردستان و حاشيهنشينان، چگونگي شكلگيري قدرت و مانند آن بايد در برنامة درسي گنجانده شود تا ذهن فراگيران را متوجه مسايل سياسي-اجتماعي نموده و آنان را فعال بهبار آورد. اساساً از منظر پستمدرنيستها تعليم و تربيت، فرايند سياسي، اجتماعي و فرهنگي است كه طي آن فراگيران با علل و عوامل استعماري و كاپيتاليستي تبعيضها و ستمهاي طبقاتي، ملي، نژادي، جنسيتي و غيره آشنا ميشوند و ميكوشند تا از راه گفتوگوهاي جمعي و انتقادي، به راهحلهاي عملي براي غلبه به اين معضلات دست يابند(فرمهيني، 1388، ص 130ـ129؛ بهشتي، 300).
4. اجتناب از نخبهگرايي
برنامهريزي درسي، بخصوص در حوزة ارزشها نبايد در انحصار طبقة حاكم، افراد نخبه و متخصص باشد كه خود و ارزشهاي پذيرفتهشدة خود را فراتر و برتر از مردم و ارزشهاي ساير طبقات ميدانند، بلكه در تهيه و تدوين برنامههاي درسي، بايد افراد حاشيهنشين و نمايندگان طبقات پايين، اقليتهاي فرهنگي و زنان نيز نقش داشته باشند؛ زيرا تا زمانيكه برتريجويي و انحصارطلبي از بين نرود، نميتوان به عدالت اميدوار بود، بلكه در عمل مدارس در راستاي تأمين منافع طبقه، فرهنگ و جنس خاص بهكار گرفته خواهد شد. براي رهايي از وضعيت موجود، بايد برنامههاي درسي بهصورت مشاركتي تهيه و تدوين شود تا ارزشهاي همة طبقات جامعه در آن لحاظ گردد. به علاوه، تجارب عادي فراگيران نيز بايد بخشي از برنامههاي درسي باشد. هويتهاي شخصي فراگيران در طول زمان شكل ميگيرد و تحت تأثير بسياري از عوامل، ازجمله تجارب شخصي آنهاست. در تربيت انتقادي، برنامة درسي، بهمنزلة بخشي از اشتغال جاري دانشآموزان در روايتهاي متنوعي تلقي ميشود كه هم به لحاظ فرهنگي و هم به لحاظ سياسي، قابل تفسير و بازسازي مجدد هستند (اوزمن، 1386، 438ـ439؛ فرمهيني، 1389، ص 128؛ بهشتي، 1389، ص 289).
نقاط قوت نگاه پستمدرن به تعليم و تربيت ارزشها
انديشة پستمدرن و نظام تربيتي برآمده از آن، يك سلسله نقاط مثبت دارد، كه در ضمن بيان آراء و ديدگاههاي آنان مورد اشاره قرار گرفت و مهمترين آنها عبارتاند از:
1. ترويج روحية ضد «جهانيسازي» و مبارزه با سلطة فرهنگي غرب؛
2. به چالش كشيدن مدرنيسم در موضوعاتي همچون علمگرايي، تاريخگرايي، غربگرايي و غيره؛
3. مبارزه با ايدههاي دگم و جزمگرايانة پوزيتويستي حاكم بر جهان غرب؛
4. عدالتطلبي و تأكيد بر احقاق حقوق حاشيهنشينها؛
5. توجه دادن به خطرات رسانهاي، تسليحاتي، اطلاعاتي، نظامي و محيطزيستي؛
6. تأكيد بر پويايي، پيشرفت، انتقاد، خلاقيت و همگامي نظامهاي تربيتي با تغييرات اجتماعي؛
7. تأكيد بر نظامهاي تربيتي معطوف به نيازهاي سياسي و اجتماعي و بيرون آوردن تعليم و تربيت از حالت انزوا و تأثيرپذيري صرف؛
8. توجه جدي به نقد و گفتوگو در كلاسهاي درس، و توجه به تفاوتهاي فردي فراگيران؛
9.تأكيد بر تحمل و رواداري نسبت به نظرات مخالف.
در واقع، پستمدرنيسم از آن جهت كه كوششي در جهت بازشناسي بنبستهاي تعليم و تربيت مدرن است، حركتي مورد توجه بهشمار ميآيد.
مهمترين نقاط ضعف نگاه پستمدرن به تعليم و تربيت ارزشها
نگاه پستمدرن به تعليم و تربيت ارزشها، بهرغم امتيازاتي، از نقاط ضعف نيز رنج ميبرد مهمترين آنها عبارتند از:
1. نسبيگرايي
از مشكلات اساسي تفكر پستمدرن، انكار حقايق مسلم و عيني، معرفتهاي بديهي و وجداني و ارزشهاي فطري است. درحاليكه وجود برخي حقايق عيني و خطاناپذيري برخي از معرفتها، همچنين عقلي و فطري بودن برخي ارزشها بر هيچ فرد عاقل و منصف قابل انكار نيست.
2. خودشكني
پستمدرنيستها تأكيد دارند كه پذيرش نگرش نسبيگرايانه نسبت به هستي، معرفت و ارزشها بهمعناي داشتن يك معرفت و ارزش مطلقاً صادق نيست؛ يعني آنان پارادوكسيكال و خودشكن بودن نظرية خود را منكرند، اما واقعيت امر اين است كه آنان از پستمدرنيسم يك ايدئولوژي ساخته و عملاً در دام جزمگرايي و مطلقگرايي گرفتار آمدهاند. اساساً زبان پستمدرنيستها در دفاع از نظريات خودشان از يكسو، زبان كليت و اطلاق است و از سويي ديگر، آنان در عمل ميكوشند، حقانيت و عقلاني بودن نظرية خود را براي ديگران بقبولانند. از ايشان بايد پرسيد شما كه منكر حقيقت و عقلانيت هستيد، چگونه نقدها و رويكردهاي خود را عقلاني و حقيقي ميدانيد؟ اگر هيچ اصل كلي و هيچگونه فراروايتي وجود ندارد، خود اين اصل چه حكمي دارد؟ آيا خود اين مدعا مطلق و كلي است، يا مقيد و نسبي؟ اگر ادعاي پستمدرنيستها مبني بر اينكه هيچ اصل يقيني و ضروري در كار نيست، صادق باشد، اولين بنايي كه متزلزل ميشود و فرو ميريزد، انديشة پستمدرن است. درحاليكه قطعاً پستمدرنيستها به اين لازمة منطقي انديشة خود ملتزم نيستند.
3. گسست «هست» و «بايد»
پستمدرنيسم واقعيتهاي ثابت و عيني و نيز رابطة هنجارها و ارزشها با واقعيتها را انكار ميكنند. اين امر موجب ميشود كه هنجارها و ارزشها، در حد امور اعتباري محض و تابع سلايق، اميال و قراردادهاي اجتماعي تنزل پيدا نموده، هرگونه پشتوانة محكم عيني، معرفتي و منطقي را از دست بدهد. روشن است كه اينگونه بايدها و نبايدها، از جهات گوناگون، بخصوص از نظر انگزيشي و تأثيرگذاري در كمال انسانها با مشكلات جدي مواجه است. چنين نظام تربيتي و بايدها و نبايدهايي اعتباري محض، چگونه ميتوانند نقش سازندة اخلاقي و تربيتي در زندگي موجود حقيقي به نام انسان ايفا نمايند؟
4. سلبينگري صرف و عدم ارائة راهكار
پستمدرنيستها آنقدر در سلبينگري و تخريب افراط ميكنند كه از يكسو، از جنبههاي مثبت نظريههاي مخالف كاملاً غفلت ميكنند و از سويي ديگر، به انتقاد بسنده كرده و معمولاً راهكاري ارائه نميدهند. غلبة جنبههاي عاطفي و احساساتي بر پستمدرنيستها موجب شده است كه آنان بناها را يكي پس از ديگري خراب كنند، بدون اينكه سرپناهي بسازند. اين امر براي آنان آنارشيسم فكري و فرهنگي و در نتيجه، سرگشتگي مطلق در پي دارد.
5. توجه افراطي به سياست و قدرت
هرچند كه توجه و دخالت نظامهاي تربيتي، مدارس، معلمان و فراگيران به مسايل سياسي ـ اجتماعي امر ضروري است، اما افراط در سياسي كردن مدارس و نظامهاي تربيتي، بسيار خطرناك است؛ زيرا اولاً، ممكن است به سياستزده كردن مدارس، معلمان و دانشآموزان و بيرون بردن آنان از فضاي درسي و مطالعاتي بينجامد. ثانياً، سياستزده كردن اين نهاد در مواردي موجب دخالت دادن بيجاي مسايل سياسي ـ اجتماعي در مسايل علمي و تربيتي شده و در عمل، به مانع بزرگ براي پيشرفتهاي علمي و تربيتي تبديل خواهد شد. ثالثاً، بر خلاف نظري پستمدرنيستها، ممكن است به تحميل و ديكته كردن ارزشهاي مورد قبول گروه حاكم بر نظام تربيتي و فراگيران منجر شود.
6. توجه افراطي به تفاوتها و غفلت از نقاط مشترك
هرچند توجه به خردهفرهنگها، تفاوتهاي فردي، جنسيتي و غيره ضروري است، اما تأكيد بيش از حد بر تفاوتها، در ارتباط با افراد و فرهنگها و ارزشها، مانع از توجه نهاد تعليم و تربيت به مشتركات فراوان جوامع انساني ميشود. بهعبارت ديگر، پستمدرنيستها در عمل به فراموشي گذشتهها و گسست نسلها دعوت ميكند. درحاليكه اين گسست براي جامعة انساني بسيار مهلك و خطرناك است.
7. گسيختگي و عدم انسجام
پستمدرنيستها داراي انديشهها و نظريات به غايت پراكنده و احياناً متضاد هستند و در عمل بهسختي ميتوان آنان زيرعنوان پستمدرنيسم گردهم آورد. در مواري نيز اختلاف بهحدي است كه يكديگر را نفي ميكنند. هرچند آنان به دليل طرفداري از كثرتگرايي، ممكن است اين امر را امتيازي براي خود تلقي كنند، اما افراط در كثرتگرايي، انسان را گرفتار سرگشتگي و حيرت ميكند و حتي براي آنان نيز خوشايند نخواهد بود.
8. آنارشيسم اخلاقي و تربيتي
فروپاشي نظامهاي ارزشي و سست شدن پايگاه مراكز ديني و ايجاد هرج و مرج اخلاقي و تربيتي، از پيامدهاي ناگوار اين انديشه است. پستمدرنيسم با قداستزدايي و نفي الگوهاي شايستة ديني و تربيتي، در عمل فراگيران را به پيروي از هواهاي نفساني آنان سوق ميدهد. بهعبارت ديگر، با ساختشكني و متزلزل كردن ساختارهاي عيني و مفهومي كه نقش كليدي در تربيت دارند، عملاً تربيت را از بين ميبرند؛ زيرا اگر هيچ مرزي وجود نداشته باشد، آدمي ميتواند به هر كاري مبادرت كند. در اينصورت، تربيت معناي قابل قبولي نخواهد داشت.
جمعبندي و نتيجهگيري
اساسيترين شعار پستمدرنيسم بهمعناي پسامدرنيسم و يا نسخة جديد و از نو پردازششدة مدرنيسم، هنجارشكني و شكستن هرگونه «فراروايت» است. ازاينرو، سخن گفتن از تعليم و تربيت ارزشها، در پستمدرنيسم بهظاهر نوعي تناقضگويي است. اما چون از يك سلسله ارزشهاي پستمدرنيستي، بهصورت جزمي دفاع ميكند، ميتوان گفت اين جنبش در پي ترويج و حتي تحميل ارزشهاي خود بر جامعه ميباشد. همچنين به دليل در پيش گرفتن موضع ستيزهجويانه با فلسفه، سخن گفتن از مباني فلسفي پستمدرنيسم در ظاهر تناقضنماست، اما از آنجايي كه فلسفه را تنها با فلسفه ميتوان نقد و رد كرد، مدعيات اين جنبش، بهصورت خواسته يا نخواسته، مبتني بر يك سلسله مباني فلسفي است.
كثرتگرايي و نسبيگرايي و ضديت با مبناگرايي و عينيتگرايي، از مهمترين مباني فلسفي پستمدرنيسم در حوزههاي مختلف فلسفي است.
پستمدرنيستها، منزلت معرفتي عقل و ساير ابزارهاي معرفتي انسان را بهشدت نقد ميكنند و براي ارزشهاي فطري و ذاتي هيچگونه ارزشي قايل نيستند؛ زيرا اساساً همة واقعيتها و ارزشها، از جمله ذات انسان و ارزشهاي ذاتي وي را سيال و برساختة عوامل بيروني و اجتماعي ميپندارند. چنانكه نهتنها هيچگونه قداستي براي الگوهاي ديني و تربيتي و همچنين دستورالعملهاي ديني و اخلاقي قايل نيستند، بلكه با هرگونه مرجعيت و الگوپذيري سر ستيز دارند. ازاينرو، نهادينه كردن كثرتگرايي و دموكراسي، نفي هرگونه مرجعيت و اقتدارگرايي، تقويت روحية خودآئيني و خودساماني در فراگيران را از مهمترين اهداف تربيتي در تعليم و تربيت ارزشها ميدانند. چنانكه پرهيز از هرگونه جزمگرايي، توجه به سياليت و پيشرفت و مخالفت با مرزهاي تصنعي بين علوم مختلف را از اصول تربيتي خود قلمداد ميكنند و بر آزاديهاي فردي بهعنوان مهمترين اصل در تعليم و تربيت تأكيد دارند. آنان براي رسيدن به اهداف خود، روشهايي همچون گفتوگو، هنجارشكني، استفاده از رسانه و مخالفت با هرگونه سيستمگرايي را در پيش گرفتهاند. در تدوين برنامههاي درسي نيز بر رويكرد تكثرگرايانه و توجه به تفاوتهاي فردي، توجه به مسائل سياسي ـ اجتماعي و اجتناب از نخبهگرايي تأكيد دارند.
نگاه پستمدرنيستها به تعليم و تربيت ارزشها، بهرغم نقاط قوت و جنبة ضدامپرياليستي كه دارد، از نقاط ضعف فراوان نيز رنج ميبرد. مهمترين نقاط ضعف آن، نداشتن مباني متقن و قابل دفاع عقلي، ستيز با واقعيتهاي تكويني، معرفتهاي يقيني و ارزشهاي جاوداني است كه موجب گسيختگي انديشههاي پستمدرنيستي و گرفتار آمدن در دام تضادها و حتي تناقضات آشكار شده است. آنان با اتخاذ رويكرد صرفاً سلبي، تنها به نقد و تخريب ميپردازند، اما راهكار و نظريات جايگزين ارائه نميدهند. چنانكه با تأكيد افراطي بر تفاوتها و خردهفرهنگها، از اشتراكات فرهنگي و اخلاقي ملتها و مكتبها غفلت ميكنند. اين جنبش و يا مكتب فكري، در نهايت منجر به آنارشيسم اخلاقي و تربيتي گشته و برآيند پيروي از آن حيرت و سردرگمي فراگيران و فرو غلطيدن جامعه در باتلاق فساد و تباهي خواهد بود.
- اوزمن، هوارد آ و سموئل ام. كراور (1379)، مباني فلسفي تعليم و تربيت، ترجمه غلامرضا متقيفر و ديگران، قم، مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني(ره).
- اوزمن، هوارد آ و سموئل ام. كراور (1386)، فلسفة تعليم و تربيت و چالش پستمدرنيسم، در: زمينهاي براي بازشناسي و نقادي فلسفه تعليم و تربيت در جهان غرب، ترجمه و گردآوري سعيد بهشتي، تهران، اطلاعات.
- بهشتي، سعيد (1389)، تأملات فلسفي در تعليم و تربيت، تهران، بينالملل.
- پورشافعي، هادي و ناهيد آرين، «پستمدرنيسم و دلالتهاي آن در تربيت ديني» (پاييز و زمستان 1388)، اسلام و پژوهشهاي تربيتي، ش2، ص 5-60.
- تاجيك، محمدرضا (1383)، بحران معرفتشناختي در عصر جهاني شدن، مجموعه مقالات جهاني شدن، فرصتها و چالشهاي فراروي نظام آموزش و پرورش جمهوري اسلامي ايران، تهران، پژوهشكدة مطالعات راهبردي سازمان آموزش و پرورش شهر تهران.
- رهنما، اكبر (1388)، درآمدي بر تربيت اخلاقي (مباني فلسفي- روانشناختي و روشهاي آموزش اخلاق)، تهران، آييژ.
- ژيرو، هنري اي (1388)، به سوي تعليم و تربيت پستمدرن، ترجمة مرتضي جيريايي، در: از مدرنيسم تا پستمدرنيسم، لارنس كهون، مترجم، ترجمه عبدالكريم رشيديان، چ هفتم، تهران، ني.
- شعاري نژاد، علياكبر (1388)، فلسفه جديد تربيت، تهران، اطلاعات.
- فرمهيني فراهاني، محسن (1389)، پستمدرنيسم و تعليم و تربيت، چ دوم، تهران، آييژ.
- Ritzer, George and Barry Smart (2001), Handbook of social theory, George, Sage Publication, London, Thousand Oaks, New Delhi, First published.
- Noddings, Nel (1995), Philosophy of Education, STANFORD UNIVERSITY, Westview Press, A Member of Perseus Books, L.L.C. Published in United States of America.
- Connor، D.J. (2010), The Nature & scope of Educational Theory, in: New Essays in the Philosophy of Education, ed. by Langford، Glenn & D.J. O Connor، International library of the philosophy of education, Routledge, first published in 1973.
- Philips, D.C. and Nicholas c. Burbules, Postpositivism and Educational Research, Rowman and littlefield publisher inc. London boulder, New York, Oxford.