معنا و حدود «استقلال» به مثابهی هدف در تربیت دینی (بررسی تطبیقی)
Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
جهتگيري اصلي تربيتي دين اسلام، رشد تدين و التزام به دين براي دستيابي انسان به هدف نهايي منظور اسلام، يعني «عبوديت محض» يا «قرب» است. بدينروي، اساسيترين حوزه در بين حوزههاي تربيت اسلامي، تربيتي ديني است؛ زيرا تربيت ديني در حقيقت، «زمينهسازي براي ايجاد، ابقا و اکمال التزام به دين» است. با اين ملاحظه، ميتوان گفت: توجه به استقلال متربي نيز، که در منابع اسلامي مطرح بوده، بهعنوان هدفي اساسي در تربيت ديني، طرح شده است (البته واژة استقلال در منابع اسلامي نيامده است، اما مبناي اصلي آن، يعني اختيار فراوان مطرح شده و نيز به مفهوم استقلال و عناصر آن در جاهاي متعددي اشاره شده است). اما معنا و حدود اين استقلال بهعنوان هدف، در ميان فيلسوفان محل اختلاف است و مجموع اين ديدگاهها نيز با آنچه از منابع اسلامي در اينباره ميتوان استفاده کرد، تفاوتهاي زيادي دارد.
در اين جستار، ديدگاه مستخرج از منابع اسلامي دربارة استقلال با ديدگاه برخي از فيلسوفان صاحبنظرِ تربيت در اينباره، مقايسه شده و هدف، هم واکاوي معنايي و هم بررسي حدود استقلال مطلوب بهمثابة هدفِ تربيت ديني از اين دو منظر است. محور مقايسه عناصر دروني استقلال، يعني «اصالت» و «مرجعيت»، و معيار آن «توجه هدفِ معرفي شده به همة ابعاد و طول حيات انسان» و «قابليت دفاع از امکان تحققِ» آن است. نتيجة اين مقايسه نيز آشکار شدن ترجيح يکي از ديدگاهها در هدفگذاري براي تربيت است. چنين تطبيقي در تحقيقات پيشين وجود نداشته و ازاينرو، سابقة اين بحث را تنها به صورت خام در آراء دو طرف، بهويژه در ميان فيلسوفان، بايد جستوجو کرد.
جستار تطبيقي حاضر به توصيف و ارزيابي ديدگاهها ميپردازد که توصيف با روش «تحليل متن» و ارزيابي نيز از طريق «سنجيدن» با معيار و تأمل عقلاني صورت ميگيرد. در ذيل، پس از بيان کوتاه مفهوم لغوي «استقلال» و اشاره به معناي اصطلاحي آن، آراءِ فيلسوفان دربارة مفهوم و حدود آن مرور خواهد شد و پس از بيان ديدگاه مستخرج از منابع اسلامي، در پايان، مقايسه و ارزيابي صورت خواهد گرفت.
الف. مفهوم لغوي
«استقلال» در زبان فارسي، به معناي «ضابط امر خويش بودن، بهخوديخود بهكاري بر ايستادن بيشركت غيري» آمده (دهخدا، 1338؛ معين، 1360، ذيل واژة «استقلال»)، و «آتونومي» (autonomy) معادل اين واژه در زبان انگليسي به معناي «خودمختاري، خودگرداني، آزادي عمل، بودن يا عمل كردن جداي از ديگران، توانايي يا حق يك كشور، گروه، و غيره براي مديريت خود و نيز هدايت ناوابستة خويشتن از نظر اخلاقي» آمده (فرهنگ فلسفي آکسفورد، 1994؛ ديکشنري وبستر، 1998) كه برگرفته از دو واژة لاتيني autos (خود) و nomos (قانون) است. تعاريفي هم كه فيلسوفان از «آتونومي» آوردهاند مبتني بر همين تجزيه واژهشناختي است؛ زيرا آن را در اصل، به معناي «مديريت بر خود» يا «خود قانوندهي» و امثال آن تعريف كردهاند. بيشتر فيلسوفان كاربرد اولية واژة «آتونومي» يا «استقلال» را دربارة شهر يا كشور ميدانند. آتونومي در فلسفة جديد با وارونه كردنِ مقايسة افلاطون ميان روح و دولت- شهر، از حوزة سياست به حوزة هويت شخصي انتقال يافته است (كايپرس، 1992). «شهر مستقل»، يعني شهري كه شهروندانش بر اساس قانون خود زندگي ميكردند و «شهر غيرمستقل» شهري بوده كه تابع قانون ديگران بوده است (ديردن، 1972؛ مورگان، 1996). سپس اين واژه دربارة خود شهروندان و انسانها نيز به كار رفت. در نتيجه، با توجه به ريشة لغوي اين واژه، «انسان مستقل» كسي است كه بر اساس قانون خود، زندگي و رفتار ميكند، برخلاف انسان غيرمستقل كه تابع قانون ديگري است؛ چنانكه بارو و ميلبورن با توجه به تجزية واژة «آتونومي»، «استقلال» را مديريت خود ميدانند و انسان مستقل به نظر آنها، كسي است كه فكر و عمل او وابسته نيست، برخلاف انسان غيرمستقل (وابسته) كه به وسيلة شخص يا ارگان ديگري كنترل ميشود (بارو و ميلبورن، 1990، ص30). به نظر كايپرس، مفهوم (فلسفي) «استقلال»، از معناي عام و لغوي ريشههاي يوناني آن - خود و قانون- جدا نيست. او حتي معناي «استقلال» در فلسفه و علوم اجتماعي را با معناي آزادي در عرف مساوي ميداند (كايپرس، 2010).
ايدة استقلال در گفتوگوهاي سقراط وجود داشته، اگرچه خودِ اين واژه ممكن است نبوده باشد. اما به نظر ديردن، رواج فلسفي اين واژه در فلسفة معاصر، به كاربرد كانت از آن مربوط ميشود. به عقيدة كانت، «كسي مستقل است كه در رفتارهايش، خود را به وسيلة قوانين اخلاقي، كه توسط عقل خود او مجاز شمرده شده است، محدود كند، در مقابلِ كسي كه به وسيلة اميالش مديريت شود. پياژه نيز در كاربرد اين واژه، از كانت متأثر بوده است (ديردن، 1972). «استقلال» در مقابلِ «وابستگي» است و «وابستگي» را مساوي «اطاعت غيرمتفكرانه از هرچيز غيرِ خود» از جمله دين و ايدئولوژي دانستهاند. مفهوم «وابستگي» در تربيت، مستلزم متكي بودن به مربي در هدايت، نظارت و كنترل فرايند تربيت است (بارو و ميلبورن، 1990).
اما اهميت مفهوم «استقلال» در زندگي فردي و اجتماعي انسان، فيلسوفان را به تأمل ژرفتر در مفهوم آن واداشت و اين تأملات سؤالاتي را مانند سؤالات ذيل به وجود آورد كه قانون حاكم بر رفتار، در چه صورت از آن خود شخص و در چه صورت از آن ديگري است؟ و اصولاً آيا ممكن است انسان از قانوني تبعيت كند كه كاملاً از درون خودش نشئت گرفته و هيچ تأثيري از بيرون نپذيرفته باشد؟ اگر ممكن است، ماهيت اين منشأ دروني چيست؟ و اگر ممكن نيست، چه نيرويي صلاحيت قانوندهي براي انسان دارد؟
دقت در اين پرسشها زمينة تحليلهايي فلسفي يا روانشناختي را در ميان فيلسوفان ايجاد كرده و ديدگاههاي مختلفي را فراهم آورده است كه در اينجا، ضمن مرور اين ديدگاهها، به ترسيم حدود استقلال متربي در تربيت و بهويژه در تربيت ديني، خواهيم پرداخت. اما براي درک بهتر جزئيات ديدگاهها، ابتدا اشارهاي به عناصر دخيل در مفهوم «استقلال» که صاحبنظران در بيان ديدگاه خود ذکر کردهاند، لازم است:
در تحليلهاي مفهومي، عناصر دروني يا مؤلفههاي دخيل در مفهوم «استقلال» مانند «اصالت، وابستگي، مرجعيت و اعتبار، و عقلانيت» بررسي شده است. اولين عنصر، «اصالت» است. «رفتار اصيل» رفتاري است كه سرچشمة آن كاملاً از درون خودِ عامل باشد، و رفتاري كه تابع خواست يا قدرتِ نيرويي بيرون از شخص باشد، غيراصيل يا متصف به وابستگي است. در هر دو صورت، يعني چه رفتار اصيل و چه غيراصيل، نيروي دروني يا بيروني كه شخص از آن پيروي ميكند، بايد داراي عنصر دوم، که همان «مرجعيت» يا «اعتبار» است، باشد و يا - دستكم- انسان آن را بهعنوان مرجع معتبر پذيرفته و از آن تبعيت كرده باشد. براي مثال، عقل به نظر شماري از فيلسوفان غربي، تنها مرجع معتبر براي يک انسان مستقل است. از جمله، كانت و پيروان او اين مرجعيت را تنها شايستة عقل خودِ انسان ميدانند و البته ديگران نيز «عقلانيت» يا «توانايي تفكر انتقادي در صحت قانون» را شرط استقلال در نظر ميگيرند.
شرايط استقلال را ميتوان به معناي اجزاي ماهيت يا عناصري از تعريف «استقلال» دانست، يا به معناي «شرايط تحقق خارجي آن» در نظر گرفت. شرطي كه جزو ماهيت است؛ مانند حيوانيت براي انسان كه جزء مقوّم آن است، و شرط تحقق خارجي نيز مانند وجود پدر يا مادر براي تحقق خارجي انسان در حالت عادي. در ميان فيلسوفان تربيت، كه از «شرايط استقلال» سخن گفتهاند، عموماً اين دو نوع شرط را بدون تفكيك تحت عنوان «شرايط استقلال» ذکر کرده و مثلاً اصالت رفتار و آزادي از اجبار - هر دو- را تحت عنوان «شرط استقلال» آوردهاند، درحاليكه اولي از نوع شرايطي است كه اگر نباشد تعريف «استقلال» صادق نيست، و دومي شرط تحققِ خارجي استقلال است. نوع اول شرايط، قاعدتاً بايد در مفهومشناسي از آن بحث شود.
مقصود از «استقلال»، در اينجا، استقلال (يا عدم وابستگي) متربي از مربي در تربيت خويش و بهويژه در تربيت ديني خويش است كه شامل انتخاب اهداف، روشها، وسايل، طي مراحل و مقابله با موانعِ اين حوزه خاص از تربيت است.
ديدگاههاي فيلسوفان
حال به بيان برخي از ديدگاههاي مهم مربوط به حدودِ استقلال و عناصر دخيل در آن ميپردازيم. از ميان فيلسوفاني که دربارة حدود استقلال - بهطورکلي- و استقلال متربي - به طور خاص- اظهارنظر کردهاند. در اينجا، ديدگاه برخي از افراد شاخص را، که غالباً ناظر به يکديگر بودهاند، به ترتيب تاريخي انتشار اين ديدگاهها، به اختصار معرفي ميکنيم. بدينروي، بايد از نظر کانت آغاز کنيم که فيلسوفان بعدي به مقدار زيادي از او متأثر بودهاند:
كانت براي «استقلال» واژة «آتونومي» را به كار برد كه به «استقلال يا خودآييني» ترجمه شد. منظور او از اين واژه، اين بود كه منشأ صدور آيين زندگي و قانونِ عمل، خود انسان است. مرجع اين خودقانوندهي را نيز عقل معرفي کرد. خودآييني به نظر او، از آزادي انسان سرچشمه ميگيرد (كانت، 1380، ص40-41).
تعبير ديگري كه كانت براي مضمون «استقلال» به كار برده، «خودمختاري» است. او براي انسان، از لحاظ موقعيت اخلاقي، دو وضعيت متقابل تصور كرده است: خودمختاري و وابستگي. وابستگي منشأ بردگي و اسارت انسان، و خودمختاري (اختيار) منشأ استقلال اوست (صانعي، 1384، ص84).
به نظر كانت، در عالم هستي، فقط انسان موجود مختار(آزاد) است. حيوانات، نباتات و جمادات ذاتاً نميتوانند مختار باشند. اختيار در انسان، ذاتي است و نميتوان از او سلب کرد، مگر به صورت ظاهري. تعدي به آزادي مردم و محدود كردن آن، تعدي به ذات انساني و انسانيت آنهاست (همان، ص85).
خودقانوندهي انسان را بينياز از هر عامل مافوق ديگري، حتي خدا و دين کرده است. او خود سازندة آيين خود است و مرجع آتوريته در قانوندهي، عقل انسان است. قوة عقل عملي ناب برايش کافي است و ازاينرو، هيچ نيازي به دين يا نيروي مافوق ديگر ندارد. ضرورت دين نيز بر ضرورت اخلاق مبتني است و اخلاق اعتبار خود را از عقل ميگيرد. در نظر او، اگر انسان را در قانون اخلاقي به نيروي ديگري غير از عقل خودش ارجاع دهيم در واقع، او را وابسته كرده و استقلال را از او سلب نمودهايم. حتي حکم خداوند به يک چيز، به علت عقلاني بودن آن است (هوفه، 1392، ص149-150). كانت با ايماني كه به اصول روشنانديشي (يا روشنگري) داشت، مطمئن بود كه عقل و حقيقت سرانجام، در عرصة بحث و مذاكرة همگاني چيره خواهد شد (ساليوان، 1380، ص157-158).
كانت خودِ انسان را غايت همة رفتارها ميداند و اين وجه ديگري از استقلال است. تعبير او چنين است:
چنان رفتار كن تا بشريت را، چه در شخص خود و چه در شخص ديگري، هميشه بهعنوان يك غايت به شمار آوري، و نه هرگز تنها همچون وسيلهاي (كانت، 1369، ص74).
البته او اين خودِ قانونساز را تجزيه و تحليل نميكند و به نظر ميرسد معتقد به اصالت خود (يا عقل) است؛ به اين معنا كه عقل قانونسازِ را تحت تأثير عواملي مانند فرهنگ جامعه يا تأثيرات محيط نميداند، يا – دستكم- معتقد است که عقل ميتواند مستقلاً بدون تكيه بر نيروي ديگري قانون تعيين كند. بدينروي، طبق نظر كانت، هم تكليفِ اصالتِ قانون روشن است، هم مرجعيتِ آن.
اين تبيين كانت از استقلال، كه انسان و عقل او را برتر از دين و اخلاق مينشاند، مبدأ شکلگيري «اومانيسم» جديد در سدههاي اخير در غرب شد. همان برداشت که كانت از «آتونومي» داشت و همان مؤلفهها و نتايجي كه براي آن قايل بود، در ديدگاه اومانيستهاي پس از او بهوضوح مشاهده ميشود؛ زيرا ايدههاي اصلي اومانيسم، خودآييني، خودمختاري، خودقانوندهي ارادة انسان براي انسان، جايگاه برتر عقل نسبت به مراجع ديگر، كنار زدن دين و در نتيجه، حذف نقش خدا در سرنوشت انسان بوده است (وبر، 1982، ص42؛ آباگنانو، 1967، ص70). اومانيستها معتقدند: انسان صلاحيت كامل براي شكلدهي به حيات خود را داراست (ابراهيميان، 1381، ص99) و اين همان خودآييني و خودمختاري است.
پيترز فرد مستقل را انتخابگري ميداند كه انتخاب او اولاً، بدون اجبار و فشار و تحت كنترل اوست. ثانياً، اصيل است، ثالثاً، بر روي اصولي كه در پس انتخاب وجود دارد، تأمل عقلاني كرده است.
«اصيل بودن» به اين معناست كه انتخاب بر اساس كد يا روشي از زندگي است كه از آنِ خود اوست، نه بر اساس آنچه ديگران القا ميكنند. در توضيح «عقلانيت» نيز ابتدا آن را به دو نوعِ حداقلي و حداکثري تقسيم كرده، و هر دو نوع را از شرايط لازم استقلال دانسته است. اما در تفسير اين دو نوع عقلانيت، با توجه به پيچيدگي در نظرية پيترز، به نظر ميرسد «عقلانيت حداقلي» شامل تأمل حسابشده، تفكر انتقادي بر روي عقايد، پيشداوريها، و اصول و ارزيابي آنها ميشود كه با شواهد و دلايل منطقي سروكار دارد. اين نوع عقلانيت، شرط لازم براي رسيدن به اصالت انتخاب است. «عقلانيت حداکثري» هم در واقع، كاربرد عقل براي نيازهاي زندگي است، اعم از نيازهاي عام و نيازهايي كه در جريان علوم انساني و طبيعي وجود دارد. اين نوع كاربرد وسيع عقل، علاوه بر تفكر منطقي و انتقادي، مستلزم دوري از تعصبات و استفاده از ديدگاههاي مراجع فكري و حتي نگاه كردن به يك موقعيت از نقطهنظر ديگران است.
از ميان سه شرطي كه پيترز براي استقلال ذكر كرده، شرط «داشتن كنترل بر اراده و انتخاب»، و شرط «اصالت انتخاب»، جزو ماهيت استقلال و داخل در تعريف آن بوده و شرط سوم، يعني «عقلانيت يا تأمل عقلاني دربارة گزينهها» شرط تحقق خارجي آن است.
ديردن در توضيح مفهوم «استقلال»، ابتدا اصالت (خودي يا دروني بودن) قانون را توضيح داده، بيان ميكند كه در صورتي قانون از آنِ خود شخص به حساب ميآيد که خودش آن را از درون قبول كند. سپس براي وضوح بخشيدن به مفهوم «استقلال»، به بيان تفاوت استقلال با دو مفهوم «آزادي» و «ناوابستگي» ميپردازد. «آزادي» مفهومي منفي است كه شامل فقدان محدوديتها و اجبارها ميشود. هم آزادي و هم ناآزادي نسبياند؛ يعني نسبت به محدوديتها، معنا پيدا ميكنند و ازاينرو، آزادي اگرچه براي استقلال شرطي لازم است، اما كافي نيست. ناوابستگي نيز همچنين است (ديردن، 1972).
از نظر ديردن، استقلال چيزي بيش از آزادي و ناوابستگي است؛ زيرا ممكن است كسي نسبت به انواع محدوديتهاي محتمل، كه بر تفكر و عمل او ميتواند وجود داشته باشد، آزاد و ناوابسته باشد، و در عين حال، تحت هدايت غير بوده و مستقل نباشد. استقلال به نظر ديردن، با چيز مثبتتري سروكار دارد. بدينروي، تعريف ديردن از «استقلال» بر تصميمگيري و عمل بر اساس فعاليت ذهني شخص تأكيد ميكند (استون، 1990).
ديردن «وابستگي» را به دو نوع تقسيم ميكند: بيروني و دروني. نوع اول در كساني است كه فكر و عمل آنها به وسيلة ديگران اداره ميشود و بر اثر فشارها، شرطيسازي، تلقين و انتظارات و مانند آن، منفعل هستند. اما در نوع دوم، افراد به وسيلة عواملي در درون خودشان، كه نسبت به فعاليت ذهني آنها بيروني است، كنترل ميشوند. اين افراد گرفتار انواع روانپريشي يا شايد روانرنجوري هستند كه با اعتياد و ديوانگي همراه شده است (همان).
ديردن ظاهراً به اصالت رفتار به معناي «عدم دخالت مطلق عوامل بيروني» معتقد نيست؛ زيرا حتي سائقهاي درونيشده و آگاهيهاي غيرعقلاني انسان متأثر از تربيت يا فرهنگ است. اما اگر بهطور فعال مال خود ما شود و خود آن را از درون قبول کنيم، اصالت، که شرط استقلال است، محقق ميشود. فرايند «مال خود کردن» از طريق فعاليت ذهني خود صورت ميگيرد. بدينسان، انسان ممكن است عقايد ديگران را به سبب آنكه دلايل خوبي براي اين كار ميبيند، بپذيرد يا از مراجع معيني به اين سبب كه معتقد است آنها معتبرند، اطاعت كند. بنابراين، عنصر محوري در استقلال، تشكيل قضاوت ناوابسته بر پاية معيارهايي است كه (از آن خود شخص و البته) در معرض بازنگري مداومند. با اين حال، او معتقد است: اين فعاليت خودش هنوز تبيينهاي بيشتري دارد؛ زيرا در نهايت، به فراتر از آگاهي او نسبت به چنين عواملي مانند ميراث ژنتيك و شرطيسازي اجتماعي، رجوع خواهد كرد.
دو شرط متشابه ديگر به نظر او، که از شرايط تحقق خارجي استقلال هستند، «ناوابستگي ذهني» و «ناوابستگي انگيزشي» است. «ناوابستگي ذهني» يعني: فرد از نظر شناختي، براي تشخيص اينكه چه فكري يا چه كاري بكند، نياز به اتكا به ديگران نداشته باشد و مستقلاً بتواند تشخيص دهد. «ناوابستگي انگيزشي» هم به اين معناست كه براي تشويق شدن، يا غلبه بر كمروييها، عصبانيتها و ترسها نيازمند كمك ديگران نباشد. شرايط لازم ديگر به نظر او، عبارتند از: دانش، مهارت، ابتكار و تجربة كافي، و خودآگاهي.
لورا و ليهي (1989) بحث استقلال را در ضمن دفاع از تربيت ديني آوردهاند. آنها بين تربيت ديني و استقلال تنافي نميبينند و حتي ثبات عقيده ديني را هم، که نتيجة تربيت ديني است، موجب نقض ليبراليسم نميدانند، البته به شرط آنکه اين عقيدة ثابت، قابليت بازنگري داشته باشد. ازاينرو، ميتوان دريافت که شرط تربيت ديني غيرمتنافي با استقلال، «قابليت بازنگري» است و در نتيجه، شرط استقلال نيز بايد به نظر آنها، همين عقلانيت و امکان بازنگري عقلي باشد. در يک پرورش ديني، بايد ساختاري براي نقادي فراهم شود تا امکان ارزيابي عقايد به وسيلۀ اين ساختار وجود داشته باشد، وگرنه استقلال کودک (متربي) نقض خواهد شد.
استون، كه از فيلسوفان فمينيست تعليم و تربيت است، ابتدا برداشت ديردن از «استقلال» را، كه بر نقش فرديت، تفكر، استدلال، قضاوت، برنامهريزي و تصميمگيري خود شخص در زندگياش تأكيد ميكند، برجسته كرده، آن را برداشتي مردانه از استقلال مينامد؛ زيرا به جنبههايي مانند احساسات، عواطف، اميال، همكاري، قبول نظارت، ارتباط و اطاعت، كه به قول او، عناصر زنانة شخصيت انسان محسوب ميشود، توجه نكرده است. سپس تلاش ميكند با استفاده از ايدههاي اليزابت تِلفِر، برداشتي از استقلال را گسترش دهد كه شامل احساسات، عواطف و اميال نيز ميشود.
او در برداشت از استقلال، خودي و اصيل بودن تصميم را بهعنوان شرط لازم براي استقلال، مفروض گرفته، اگرچه به آن تصريح نكرده است، ليكن در بيان شرايط، سعي بر اين داشته كه مؤلفههاي فوق را، كه به قول او زنانه است، در تعريف داخل كند. شرايطي كه او براي استقلال ذكر ميكند اعم از آنچه «عناصر مردانه يا زنانة استقلال» مينامد، همگي در حقيقت، شرايط تحقق استقلالاند.
اما نكتة مهم ديگر در خصوص استقلال، اين است كه به نظر استون، محتواي احساسات و عواطفي كه شخص مستقل، تصميم و رفتار خود را بر اساس آنها بنا ميكند، بايد محدود شود؛ زيرا هر نوع احساسات و عواطفي نميتواند استقلال در تصميم و رفتار را تضمين كند؛ مثلاً، علاقه به كشيدن بيست عدد سيگار در روز و تصميم بر اساس آن، نميتواند علاقة يك شخص مستقل باشد. نيز عاشق بودن با استقلال منافات دارد. در نهايت، او تصريح ميكند كه در بيان مؤلفههاي استقلال، بايد تعادلي بين عناصر مردانه و عناصر زنانه وجود داشته باشد.
رابين بارو و جفري ميلبورن ابتدا به تعريف ساده و رايج «استقلال» اكتفا كرده و آن را به معناي «مديريت خود» گرفتهاند. اما توضيح آنها رگههاي ديگري از برداشتشان از استقلال را آشكار ميكند. «انسان مستقل» به نظر ايشان، كسي است كه فكر و عمل او به وسيلة شخص يا نهاد ديگري كنترل نميشود. اين دو فيلسوف، حتي اطاعت از دين، ايدئولوژي و آداب و رسوم را نيز منافي استقلال ميدانند؛ زيرا به گفتة آنان، «وابستگي» كه در مقابل «استقلال» است، به معناي «اطاعت كردن از سازمان، شخص، آداب و رسوم، دين، ايدئولوژي و مانند آن است» (بارو و ميلبورن، 1990، ص30). البته هر اطاعتي را منافي استقلال نميدانند، بلكه اين اطاعت غيرمتفكرانه است که ضد استقلال است. بنابراين، كسي كه با انديشة خود، آگاهانه و عامدانه از ديگري اطاعت كند، به نظر آنان، وابسته به شمار نميآيد. علاوه بر اين، ايشان تصريح ميكنند كه آزادي غير از استقلال است؛ زيرا ممكن است كسي آزاد باشد، اما (غيرمتفکرانه) از ديگري اطاعت كند و در نتيجه، وابسته باشد.
كايپرس در تعريف «استقلال»، الگوي سلسله مراتبي اميال را، كه فرانكفورت و داركين ارائه كردهاند، قبول کرده، بر اساس آن تأملاتي در حدود استقلال صورت ميدهد (كايپرس، 1992). الگوي مذکور انسان را داراي سلسله مراتبي از اميال تصوير كرده كه ميلهاي درجه اول در واقع، ميلهاي طبيعي انسان و از آن خود او هستند كه مستقيماً به رفتارها تعلق ميگيرند؛ مانند ميل انسان به خوابيدن يا غذا خوردن، و ميلهاي درجه دوم ناظر به ميلهاي درجه اول و دربارة آنها هستند؛ يعني ميل داشتن به اينكه يك ميل را داشته يا نداشته باشد؛ مانند ميل داشتن به اينكه ميل به ورزش داشته باشد، يا ميل يك سيگاري به اينكه ميل به سيگار نداشته باشد.
در اين الگو، به نظر فرانكفورت و داركين، شخص به وسيلة اميالش تعريف ميشود و تفاوت انسان با ديگر حيوانات نيز در داشتن اميال درجه دوم است كه به اميال درجه اول انسان نظر دارد. شكل گرفتن ميلهاي درجه دوم نسبت به ميلهاي درجه اول، هويت انسان را ميسازد؛ زيرا ميل درجه دوم در حقيقت، ميلهاي درجه اول را ارزيابي ميكند و تعيين هويت در حقيقت، از طريق همين ارزشيابي صورت ميگيرد؛ مثلاً، كسي كه معتاد به سيگار است و از اين اعتياد خود خشنود نيست، در درجه اول، ميل به سيگار دارد؛ اما در درجة دوم، ميل دارد كه به سيگار ميل نداشته باشد. بنابراين، دو فرايند در انسان جريان دارد: يكي تعينبخشي به هويت (از طريق شكل گرفتن ميل درجه دوم نسبت به ميل درجه اول)، و ديگري خودارزشيابي (پذيرش نگرشهاي ارزشيابانه نسبت به ميل درجه اول)، كه ظاهراً اين دو فرايند با هم متحدند. استقلال انسان به نظر فرانکفورت و دارکين، منوط به اين است که عامل خارجي در تعيين هويت شخص و خودارزشيابي او، که متکي بر اميال سلسله مراتبي او هستند، دخالت نکند. كايپرس در مقابل اين ديدگاه، هم فرايند تعينبخشي به هويت خود را كاملاً آزاد نميداند و هم فرايند خودارزشيابي را وابسته به تأثير نگرشهاي ديگران ميشمرد.
مورگان نيز مانند كايپرس (2010) برخلاف كانت، به تجزيه و تحليل «خود» پرداخته و هويت انسان را داراي سلسله مراتبي از اميال دانسته و استقلال را بر پاية اين نظرية سلسله مراتبي تعريف كرده است. البته مورگان به گفتة خود، براي عقلانيت، جايگاه مهمي در هويت شخص قايل است. به نظر مورگان، «استقلال» يعني تأمل نقادانه بر اميال درجه اول و توانايي قبول آنها، يا تلاش براي تغيير آن اميال در ساية ارزشهاي درجة بالاتر. اين تأمل بر اساس معيار عقلانيت صورت ميگيرد (مورگان، 1996). نظرية سلسله مراتبي «اميال» - چنانكه گذشت- ديدگاهي خاص از استقلال ارائه ميدهد كه در آن، تأكيد بر تأمل نقادانه در اميال درجه اول و اصلاح جايگزين آنهاست. البته تأمل نقادانة شخصِ مستقل نبايد متأثر از انسانهاي ديگر يا موقعيتهايي از خود او باشد، كه اين تأمل را بيگانه ميكند (شرط اصالت).
بر اساس برداشت مزبور، مورگان به عوامل كاهش يا نقض استقلال اشاره ميكند و تأثير داروها، هيپنوتيزم، شستوشوي مغزي، و تلقين را موجب كاهش استقلال ميداند؛ زيرا به نظر او، اين عوامل موجب از بين رفتن رابطة عقلانيت و جنبههاي هويت ميشود يا شرايطي را به وجود ميآورد كه شخص ادعاهاي بيدليل را بهعنوان ادعاهاي درست قبول كند و تهديد و فشار را نيز از عوامل نقض استقلال ميداند؛ زيرا موجب غفلت شخص از عامليت خود يا محدود شدن عامليت او ميشوند (همان).
كريستوفر وينچ برداشتي ليبرال با رنگ و بوي سياسي- اجتماعي از «استقلالِ فرد» ارائه ميدهد و ضمن آنكه استقلال را به دو نوع شديد و ضعيف تقسيم كرده، «استقلال شديد» را وضعيت يا صفتي ميشمرد كه انسان قادر به انتخابهايي در زندگي باشد كه لزوماً مورد حمايت جامعهاش نيست. در مقابل، «استقلال ضعيف»، صفت كسي است كه تنها قدرت و اجازة انتخاب از ميان اهدافي دارد كه جامعه برايش فراهم كرده است (وينچ، 2002). در اين برداشت، استقلال در واقع، همان آزادي اجتماعي و سياسي در جامعة ليبرال است.
وينچ دربارة شرايط، ابتدا به ديدگاه كساني اشاره ميكند كه دانش، مهارت و اجازه را شرايط لازم، بلكه كافي براي آزادي ميدانند. آنگاه اضافه ميكند كه چون استقلالْ حالت خاصي از آزادي است، ازاينرو، مانند آزادي مشروط به اين سه شرط است.
او آزادي را به دو قسم تقسيم كرده است: آزادي براي انتخابِ اهداف؛ و آزادي براي انتخاب وسايل. وي از كانت نقل ميكند كه استقلال مستلزم آزادي انتخاب اهداف است. اما به نظر ميرسد هريك از اين دو نوع آزادي نباشند، استقلال منتفي خواهد شد و ميزان يا شدت استقلال جوامعي كه از آزادي انتخاب اهداف برخوردارند نسبت به جوامعي كه از آزادي انتخاب وسايل برخوردارند، بيشتر است.
تقريباً همة فيلسوفان مذكور در اينكه ركن اصلي مفهوم استقلال، «تكيه بر قانونِ خود» است، مشتركند. البته با تعبيرات متفاوتي از جمله «خودقانوندهي»، «خودآييني»، «انتخابگر بودن»، و «مديريت خود» به اين مضمون اشاره كرده و عموماً بر آن بهعنوان هدفي ارزشمند براي تربيت تأكيد كردهاند. حتي برداشت فمينيستها، كه عناصر مردانه و زنانه در مفهوم استقلال را لازم دانستهاند نيز شامل تأكيد بر بررسي، قضاوت و تصميمگيري فردي است كه تعبير ديگري از محورهاي مزبور است.
رها بودن از تسلط ديگري بهعنوان حقيقت استقلال يا شرط تحقق آن، امکان مديريت بر خود و خودمختاري را براي انسان فراهم ميکند که بايد هم ظاهري باشد، هم باطني، و اگر رهايي تنها در ظاهر بوده و باطناً انسان بدون آگاهي و هشياري وابسته به نيروي ديگري باشد، به نظر آنان، با استقلال منافات دارد. وابستگي پنهان باطني به نظر آنان، به سبب هر عاملي باشد، ضد استقلال است؛ حتي تأثيرپذيري ناآگاهانه از فرهنگ عمومي، و اطاعت از غيرعقل، مانند دستورات ديني بدون تأمل و ارزيابي و تأثيرپذيري از تلقين و القاي بيروني نيز نزد برخي از آنان، نوعي وابستگي براي انسان به شمار ميآيد و مطلوب نيست.
ديدگاههاي مزبور بر دو عنصر اصلي «اصالت (خودي بودنِ) تصميم» و «مرجعيت عقل» در استقلال تأکيد داشتند. «اصالت»، که به دخالت و عدم دخالت عوامل غيرخودي در تصميمهاي انسان اشاره دارد، با عوامل مؤثر بر اختيار و توسعه و ضيق آن ارتباط پيدا ميکند. «مرجعيت» نيز مسئلهاي دربارة اعتبار منبع تصميم است. كساني كه اصيل بودن قانون، يعني خودي بودن تصميم براي رفتار را ممكن ميدانند، قانوندهي را كار عقل انسان دانسته، مرجعيتِ تصميمگيري را نيز به آن ميدهند. «عقلانيت»، يعني استفاده از تفكر انتقادي را طريق قانوندهي و شرط پيشين آن در نظر ميگيرند، و اين به معناي مرجعيت عليالاطلاق عقل در نظر اين فيلسوفان است كه همه با تفاوتهايي در جزئيات، بر آن تأكيد كردهاند. در نتيجه، نيروهاي ديگر، از جمله دين، ايدئولوژي و فرهنگ عمومي بهعنوان مرجع قانوندهي و مديريت خود، نفي شده و به جاي اين آتوريتهِ نفي شده، عقل انسان قرار گرفته است.
البته برخي مانند ديردن، «عقلانيت» را به دو نوع باريك و گسترده تقسيم كردهاند كه نوع حداقلي يا حداکثري آن به معناي «تفكر انتقادي» است، و نوع گستردة آن كاربرد عام عقل براي نيازهاي زندگي را شامل ميشود. برخي هم مانند كايپرس با اعتقاد به دخالتِ ناگزيرِ ارزشهاي حاكم بر جامعه بهعنوان مرجع تصميمگيري و رفتار انسان، ظاهراً دست از امکان استقلال کاملِ عقلاني و مرجعيت مطلق عقل شستهاند. برخي از آنان بجز فعاليت ذهني و تفکر انتقادي، شرايط ديگري مانند دانش، مهارت و اجازه، خودآگاهي، آزادي، ناوابستگي ذهني و انگيزشي را نيز براي اعمال يا تحقق استقلال لازم شمردهاند.
همه يا بيشتر عناصر اساسي در مفهوم «استقلال»، يعني «عقلانيت، خودآگاهي، تصميمگيري فردي، فردگرايي، خودسازي (ساختن زندگي خود)، و خودارزشيابي» عناصري هستند که در انديشة «اگزيستانسياليسم» نيز بهوفور يافت ميشوند (اوزمان و كراور، 2007، ص232-238).
بنابراين، «عقلانيت» در نظر فيلسوفان مزبور، به صورت حداکثري مطرح بوده است. اعتقاد به عقلانيت حداكثري در «اومانيسم»، كه اهميت خاصي به خودآييني و تبعيت نكردن از نيروي ديگري غير از عقل بشري و حتي غير از عقل فردي ميدهد، زمينة مخالفت با تربيت ديني را در ميان فيلسوفان تربيت فراهم كرد؛ زيرا وابستگي به غير عقل خود، از جمله دين و ايدئولوژي را منافي اين استقلال ميدانست. ازاينرو، حتي برخي از كساني كه از جواز تربيت ديني دفاع ميكنند، باز هم عقل را معيار دانسته، بر ضرورت عقلانيت و قابليت بازنگري عقايد به وسيلة دستگاه مناسب انتقادي تأكيد کردهاند (لورا و لهي، 1989). مخالفت با همة انواع تلقين نيز به همين ريشه، يعني عقلانيتِ انسانگرايانه برميگردد و هِرسْت اصولاً «تربيت ديني» را به سبب تلقيني بودن، كه به نظر او با عقلانيت منافات دارد، نفي كرده است يا تركيب آن را بيمعنا ميداند (باقري، 1380).
ديدگاه مستخرج از منابع اسلامي
در بيان ديدگاه اسلامي دربارة استقلال نيز وجود اين دو عنصر را با بررسي مسئلة «اختيار»، ويژگيها و حدود آن بهعنوان مبناي استقلال و مسئلة «عقل» و توانايي آن دنبال ميکنيم؛ زيرا اگرچه اختيار و استقلال مساوي نيستند، اما ميزان استقلال متربي را با «ميزان بهرهمندي او از اختيار» ميتوان سنجيد. مربي به هر ميزان به متربي خود استقلال دهد، به همان ميزان، او را از اختيارش بهرهمند كرده و بدينسان، زمينه را براي امكان توسعة تكويني اختيار او در آينده و افزايش قدرت گزينشگري او فراهم کرده است و اگر او را در تربيت وابسته به خود گرداند يا مانع رشد استقلال او شود، در آن صورت، زمينه را براي معطل ماندن قدرت و دايرة اختيار او فراهم آورده و حتي در برخي شرايط، ممكن است اين دايره را ضيق يا از توسعة آن جلوگيري كرده باشد. علاوه بر اين، هر نوع اقدامِ تأثيرگذارِ مربي در فرايند تربيت، به نوعي با سعه و ضيق دايرة اختيار متربي مربوط است و دخالتي در آن محسوب ميشود و در نتيجه، ممکن است به مسئلة اصالت تصميمِ متربي ارتباط پيدا کند. متربي در صورت داشتن استقلال در تربيت، به شكلي از اختيار خود استفاده ميكند، و در صورت وابستگي به مربي - چه وابستگي قهري و چه آگاهانه و به خواست خود- به شكل ديگري از محدودة اختيار خود بهره ميبرد. ازاينرو، مسئلة «استقلال در تربيت»، رابطهاي مبنايي با مسئلة «پرسابقة اختيار انسان» و سعه و ضيق آن دارد.
بر اساس آموزههاي اسلامي، انسان در ميان شماري از عوامل محدود كنندة اختيار، با عنوان «قَضا و قَدَر» (طباطبايي، 1388، ص138-139)، از نوعي آزادي اعطايي از سوي خداوند برخوردار است كه اگر خداوند بخواهد، ميتواند آن را سلب كند، و در عين حال، با خواست خود انسان و رفتارهاي او در چارچوب قضا و قدر الهي قابل توسعه و ضيق است. ازاينرو، اختيار انسان اولاً، محدود؛ ثانياً، وابسته؛ ثالثاً، قابل توسعه و ضيق است؛ و رابعاً، در شرايطي استفاده از اين اختيار موجود، ممكن است برايش دشوار يا سهل گردد. در ذيل، توضيحي درباره ويژگيهاي اختيار از ديدگاه ادلة اسلامي بيان ميکنيم:
اساس تعاليم قرآن بر محور اختيار دور ميزند. اگر اختياري نباشد، ارسال رُسل لغو خواهد بود. اصولاً هدف و فلسفه وجودي انبيا و كتابهاي آسماني در صورتي قابل توجيه است كه انسان موجودي مختار باشد. بر اين برهان، در روايات ائمة اطهار نيز تصريح شده است (مصباح يزدي، 1384 و 1386، ص113-114) برخي از آيات قرآن بالمطابقه يا صراحت، بر وجود اختيار در انسان دلالت ميكنند؛ مانند آية 29 سورة كهف: «وقُلِ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ شاءَ فَلْيُؤْمِنْ ومَنْ شاءَ فَلْيَكْفُرْ».
2. وابستگي
از نظر قرآن، جاي هيچ شكي نيست كه هرچيزي اطلاق «شيء» بر آن بشود، مخلوق الله است: «وخَلَقَ كُلَّ شَيءٍ» (انعام: 101)؛ «ذلكُم الله ربُّكُم خالِقُ كُلِّ شيء» (انعام: 102)؛ «والله خَلَقَكم وما تَعمَلون» (انعام: 2). الله شما و آنچه را شما ميسازيد يا هر عملي را كه شما انجام ميدهيد، آفريده است. چون اعمال انسان هم به هر حال، شيء است؛ وجودي دارد. خالق آنها هم الله است (مصباح يزدي، 1386، ج1، ص111).
هيچ اتفاقي در عالم نميافتد، مگر بإذنالله. از جمله، کارهاي ارادي انسان نيز وابسته به اذن خداوند و اراده نيز مخلوق اوست. متكي بودنِ سببيتِ اشيا به اذن خداوند از برخي آيات مربوط به شفاعت به دست ميآيد: «... مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ...» (بقره: 255؛ طباطبايي، 1417ق، ج 2، ص333).
اين ادله البته به معناي نفي اختيار نيستند؛ زيرا ارادة انسان در طول ارادة خداوند است (مصباح يزدي، 1370، ج 1، ص374). خداوند اراده كرده است كه انسان بتواند اراده كند: «وَما تَشاؤُونَ إلا أَن يشاءَ الله ربُّ العالمين» (تكوير: 29). و هر لحظه او بخواهد، ميتواند اين قدرت را از انسان سلب کند. اين وابستگي ذاتي اختيار و ارادة انسان به ارادة خداوند، از نتايج توحيد افعالي است. «توحيد افعالي» يعني اينکه هيچ پديده، کار و تحوّلي خارج از ارادة خداوند رخ نميدهد: «لاحَولَ وَلا قُوَّةَ إلا بِالله». افعالِ همة فاعلان از جمله، انسان نيز از سنخ تحول و عامل تحول است. در نتيجه، خود آن و نيروي موجد آن هر دو از خداست. اين ويژگي منافي اختيار نيست، بلکه حالتي است «ميانة» جبر كامل و تفويض كامل كه اختيار و اراده را به هر دو ميتوان نسبت داد. البته نسبت آن به خدا ذاتي و به انسان، عرضي است (موسوي خميني، 1362، ص80؛ طباطبايي، 1417ق، ج 1، ص100).
3. محدوديت
اختيارِ نامحدود تنها از آن خداوند است: «يَفْعَلُ ما يَشاءُ» (آلعمران: 40؛ ابراهيم: 27). او به انسان اختياري محدود عطا كرده است و هم گزينههايي كه از ميان آنها قادر به انتخاب است، محدود است و هم علاوه بر خواست خداوند (البته در طول ارادة خدا) و خواست خود انسان، عوامل ديگري ميتوانند قدرت انتخاب او را سلب كرده يا كاهش دهند. محدوديت اختيار انسان ناشي از محدوديت قدرت اوست. اين نکته، بديهي و بينياز از اثبات است.
4. قابليت توسعه و ضيق
همين اختيار محدود قابل توسعه و ضيق است؛ زيرا انسان گاه در صورت جهل نسبت به گزينههاي پيش روي خود، از اختيار ذاتي خود و انتخاب آن گزينهها نميتواند استفاده كند، و يا اگر خود را در شرايط خاصي قرار دهد، برخي از گزينههاي قابل استفاده را از دست خواهد داد؛ همچون کسيکه با رعايت نكردن بهداشت، دچار بيماري شده، توانايي برخي از افعال را از دست ميدهد. اکراه و اضطرارِ ايجاد شده از سوي عوامل بيروني نيز دايرة اختيار را تنگ ميکنند، اگرچه اختيار را از او سلب نميکنند. در مقابل، انسان ميتواند از طريق اقداماتي مانند رياضتهاي مشروع يا نامشروع با استفاده از مقدَّرات الهي، با افزايش گزينهها، قدرت انتخاب خود را توسعه دهد. در برخي از آيات قرآن (بقره: 102 و 103) و برخي روايات (ابنفهد حلي، 1407ق، ص307؛ ديلمي، 1412ق، ص72) نيز به گسترش قدرت ارادة انسان بر اثر اطاعت از اوامر الهي تصريح شده است. بدينروي، قويترين اختيار در جايي است كه نه جبر فلسفي حاكم باشد و نه اكراه و اضطرار، و درجه ضعيفتر آن در شرايط اكراه يا اضطرار است. جبر فلسفي نيز اختيار را کُلاً منتفي ميکند. در نتيجه، اگر انسان درجهاي از اختيار را دارا باشد، (چه اختيار كامل و چه ضعيف در صورتِ اكراه و اضطرار)، امكان استقلال براي او فراهم است. عوامل دروني همچون وراثت، و بيروني مانند اقدامات مربي نيز ممکن است در توسعه يا ضيق اختيار و در نتيجه، سعه يا ضيق استقلال متربي مؤثر باشد.
5. تأثير شرايط در تسهيل يا دشوار كردن اراده
تأثير برخي عوامل در تسهيل يا تصعيب اراده، مسلّم است. در برخي آيات قرآن كريم، به تأثير وراثت اشاره شده است: «وَالْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَالَّذي خَبُثَ لا يَخْرُجُ إِلاَّ نَكِداً كَذلِكَ نُصَرِّفُ الْآياتِ لِقَوْمٍ يَشْكُرُونَ» (اعراف: 58). وراثت بر آمادگي انسان براي گرايش به خوبي يا بدي، اثر ميگذارد. تأثير آموزش، تربيت، فرهنگ و فشارهاي محيطي را نيز از برخي از آيات ديگر قرآن كريم ميتوان برداشت كرد، مانند: «... قالُوا فيمَ كُنْتُمْ قالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفينَ فِي الْأَرْضِ قالُوا أَلَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فيها فَأُولئِكَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَساءَتْ مَصيراً» (نساء: 97) البته ـ چنانکه از اين آيه نيز قابل استفاده است ـ اين تأثيرها قهري و جبري نيست؛ زيرا در اين صورت، ارسال رسل و انزال كتب و وعده و وعيد لغو خواهد شد. تأثير وراثت و محيط در حد اقتضاست. بدينروي، اين دو تنها موجب سهولت يا دشواري انتخاب ميشوند، نه سلب اختيار. اقداماتِ مربي در هريک از عوامل وراثتي و محيطي ميتواند تأثيرگذار بوده، در نتيجه، موجب کاهش يا افزايش امکان يا سهولتِ استقلال متربي شود. مربيانِ خير يا شر از طريق دخالت در ساختن بنيانهاي تربيت، ساختن محيط، بينش دادن، ياري کردن، تحريک و تزيين، بازدارندگي، نظارت، و اصلاح، متربيان را در جهت اهداف خير يا شر پيش ميبرند. اما ـ چنانکه از برخي آيات قرآن مانند آيات 38 و 39 سورة اعراف و برخي آيات ديگر، بهدست ميآيد ـ در همة اين اقدامات، مسئوليت نهايي عمل، بر عهدة عاملِ آگاه است که هم شامل مربي ميشود و هم متربي، و هرکدام بايد پاسخگوي عمل خود باشند. در نتيجه، مربي و محيط، نقشي در کاهش اصالت رفتار ندارند.
بدينروي، آنچه از منابع اسلامي در ارتباط با عنصر اولِ استقلال، يعني «اصالت» به دست ميآيد اين است که انسان به سبب اختيار، امکان استقلال در تصميمگيري، و به سبب تغييرپذيري ذاتي، قابليت تأثيرپذيري از عوامل بيرون از خود، از جمله مربي را دارد. استقلال او ذاتاً وابسته به ارادة خداوند و در عين حال، قابل تقويت و تضعيف و قابل پرورش با حد و مرزهاي خاص است. در وضعيت استقلال نيز ميتواند تصميمهاي تربيتي خود را با تکيه بر مرجع معتبر و قابل اعتماد بگيرد و به اختيار خود، معيار تصميمگيرياش را دانش مربي و تشخيص او قرار دهد؛ چنانکه ميتواند طبق نظر کانت، تنها بر عقل خود تکيه کند، و نيز ميتواند هيچ معياري را براي تصميمهاي خود در نظر نگيرد و بدون ملاک، تصميمهاي بيمنطق بگيرد. اما اگر بخواهد تصميمهاي قابل دفاع و موجهي داشته باشد، بايد يا بر پاية عقل محض باشد يا با تکيه بر آتوريته مربي. اما در هر صورت، مسئوليت نهايي عمل با خود اوست. الگوي منظور اسلام از استقلال متربي الگويي است شامل اصولي براي توسعه و رشد قدرت انتخاب آگاهانه و هشيارانة انسان در زمينة تربيت ديني خود: «إِنّا هَدَيناهُ السَّبيلَ، اما شاکِراً وَاما کَفوراً» (انسان: 3) و اين قدرت انتخاب آگاهانه بايد در همة اجزاي زندگي وجود داشته باشد.
عقل و توانايي آن
گرايش افراطي و تفريطي نسبت به توانايي عقل و مرجعيتِ آن، هم در عقل نظري و هم عملي، در ميان فيلسوفان وجود داشته است. در جهان اسلام، معتزله و اشاعره در دو قطب مخالف، اولي معتقد به توانايي عقل بشر به درک بايدها و نبايدها بدون نياز به ارشاد وحي بود، و دومي بهطور کلي، توانايي عقل بشر را در اين زمينه نفي ميکرد (مطهري، 1368، ص44). اما هر دو نوع گرايش، چه در عقل نظري و چه عملي، با معارف اسلامي شيعي سازگار نيست. در نتيجه، بهعنوان مبناي نظري استقلال، با اشكالاتي جدي مواجه است. معتزله عقل نظرى را حاكم بر خدا دانسته که نتيجهاش محدود و معلول دانستن خداست. اشاعره نيز با بىاعتبار دانستن عقل در تشخيص افعال خدا، به بىاعتبارى حكم عقل به وجود صانع منتهى مىشوند (طباطبايي، 1374، ج 8، ص65).
علت نارسايي عقل در شناخت راه زندگي و همة بايدها و نبايدها در همة ابعاد، اين است که عقل براي اين منظور، نياز به شناخت آغاز و انجام وجود انسان، روابط او با موجودات ديگر از جمله با همنوعان و تأثير انواع روابط در سعادت يا شقاوتِ او و نيز ارزيابي سودها و زيانها دارد تا وظايف ميلياردها انسان با ويژگيهاي بدني و رواني متفاوت و در شرايط گوناگون طبيعي و اجتماعي مشخص شود. اين در حالي است که احاطه بر اين امور، نهتنها براي يک يا چند تن، ميسر نيست، بلکه بديهي است که از عهدة هزاران متخصص در رشتههاي علوم نيز برنميآيد. روند تغييرات حقوقي و قانوني در طول تاريخ، نشاندهندة اين ناتواني بشر بوده است. علاوه بر اين، تشخيص روابط عناصر دنيوي با جهان آخرت و تأمين مصالح آن جهانِ نامحسوس، به طريق اولي، براي عقل و حس بشر ناممکن است (مصباح يزدي، 1370، ص177-180). به همين سبب، در معارف اسلامي، توانايي عقل محدود به شناخت باورهاي بنيادي جهانبيني در حوزة مبدأشناسي، راهنماشناسي و فرجامشناسي است (ر.ك: بهشتي، 1382). در غير اين باورها، كه شامل قوانين گوناگون زندگي انسان، اعم از قوانين رفتارهاي اجتماعي، اقتصادي، فرهنگي و مانند آن است، عقل انسان بايد به وحي الهي رجوع کند.
مقايسه و ارزيابي
مقايسه و ارزيابي دو ديدگاه را با سه محور دنبال ميکنيم: واژة «استقلال» و معادلهاي آن، و دو عنصر «اصالت» و «مرجعيت» در معنا و حدود استقلال.
الف. واژة «استقلال» و معادلهاي آن
منشأ ايدة «استقلال» يا «آتونومي» در دوران جديد، به انديشههاي كانت برميگردد. در ادبيات كانت، براي مفهوم «استقلال»، واژة «آتونومي»، به معناي «خودآييني يا خودقانوندهي» به كار رفته است که در نتيجه، هرگونه قانون ديگري غير از قانون بشرساخته را نفي ميکند. ازاينرو، واژة «آتونومي» در اصل، داراي مفهومي انسانگرايانه است، چه به لحاظ ريشة يوناني واژه و چه به لحاظ كاربردها و تحليلهاي مفهومي آن كه فيلسوفان غربي دارند. ازاينرو، آنان واژة انگليسي «اينديپندنس» را براي مفهوم «استقلال» به كار نميبرند. «اينديپندنس»، كه ترجمة دقيق آن در فارسي، «ناوابستگي» است، نزد آنان، از شرايط تحقق آتونومي به حساب ميآيد و مساوي آن نيست، درحاليكه آنچه در معارف اسلامي بهعنوان ارزش بر آن تأكيد شده با مفهوم «آتونومي» (خودآييني يا خودقانوندهي متکي بر عقل) و حتي «اينديپندنس» (بهطور مطلق) سازگار نيست. در آموزههاي اسلامي، خودقانوندهي (بهطور مطلق) شأن انسان شمرده نشده و انسان قانون زندگي خود را – عليالاصول- بايد از منبع الهي و وحياني اخذ كند، مگر در موارد محدود دنيوي كه توانايي وضع قانون به وسيلة عقل پذيرفته شده و به آن واگذار شده است. ازاينرو، در جستار حاضر، استقلالِ مورد نظر، از انواع ناوابستگي و اينديپندنس است، نه آتونومي، و البته - چنانکه اشاره شد- استقلال مطلوب كاملاً معادل «ناوابستگي» هم نيست، بلكه مستلزم درجهاي از ناوابستگي خاص است.
نکتة ديگر اينکه استقلال را ميتوان بهطور نسبي ملاحظه کرد؛ زيرا خودمختاري ممکن است نسبت به همة مراجع معتبر يا تنها نسبت به مربي باشد، و در صورت دوم نيز ميتواند در همة تصميمهاي عام زندگي يا فقط در تصميمهاي مربوط به تربيت خود باشد. در بيان ديدگاههاي مزبور، ظاهراً مراد فيلسوفان از «استقلال»، خودمختاري در تصميمهاي عام زندگي و براي هدفهاي فردي و اجتماعي است و لزوماً مربوط به فرايند تربيت نيست. ميزان استقلال فرد در نظر آنها، بستگي به ميزان تأثير عوامل بيروني، يعني انسانهاي ديگر و فرهنگ جامعه، فشارهاي اجتماعي و مانند آن بر تصميمهاي او دارد. اين عموميتِ مفهوم، حتي در تعريفها نيز آشکار است. در فرهنگ بينالمللي تعليم و تربيت، که انتظار ميرود معناي تربيتي استقلال را بيان كند، آن را بهطور عام، «هدايت يا تنظيم رفتار با آزادي نسبي يا كامل از كنترل بيروني يك فرد يا گروه يا جامعه» تعريف كرده است (ر.ك: پيج و ديگران، 1979).
برخي از فيلسوفان ديگرِ تربيت نيز انسان مستقل را كسي دانستهاند كه انديشه، رفتار و تصميماتش متكي به ديگري نباشد و به اين معنا، آن را از اهداف مهم تربيت به شمار آوردهاند (بارو و ميلبورن، 1990؛ وينچ و گينگل، 1999) که باز هم مفهومي عام از آن است. به نظر ميرسد توجه به تمايز استقلال در تربيت و استقلال در ساير تصميمهاي عام زندگي، در تعيين شفافترِ هدفهاي تربيت و مشخصتر شدن حد و مرز استقلال مطلوب به مثابة هدف در ترييت، نقش غيرقابل انکاري دارد. استقلال در الگوي اسلامي، به لحاظ نسبتي است كه در ارتباط ميانِ مربي و متربي حاصل ميشود و به اين معناست كه متربي خود بدون وابستگي به مربي، مديريت آگاهانة فرايند تربيت را بر عهده داشته، هدفگذاري، برنامهريزي، اقدام عملي، نظارت و كنترل فرايند تكامل ديني خود را انجام دهد.
ب. عنصر اصالت (authenticity)
«اصالت» در استقلال، به معناي عدم دخالت عامل بيرون از انسان در تصميمهاي اوست. اين عامل بيروني را شاملِ اجبار، اکراه، اضطرار، تهديد، تلقين، فشارهاي اجتماعي، و تأثيرات فرهنگ دانستهاند. در نتيجه، پيروي انسان از سائقهايي که ناشي از اين عوامل هستند، حتي پيروي از دستورات ديني در نظر برخي، موجب مخدوش شدن اصالت در تصميم شده، استقلال را از بين خواهد برد. البته به نظر برخي، مانند ديردن، سائقهاي دروني شده و آگاهيهاي غيرعقلاني متأثر از تربيت و فرهنگ، اگر از طريق فعاليت ذهني خود شخص پذيرفته و مال خود او شوند، بيگانه محسوب نميشود و با اصالت منافات نخواهند داشت (ديردن، 1972؛ استون، 1990). فيلسوفان ديگري که ذکر آنها گذشت، بدون اشاره به اين نکته، فشار و دخالت عوامل بيروني را مانع اصالت دانستهاند.
در ديدگاه برآمده از منابع اسلامي، اولاً، اختيار بهعنوان مبناي استقلال، امري اعطايي از سوي خداوند و وجودش وابسته به اراده اوست، ثانياً، اگرچه سهم عوامل بيروني مؤثر در تصميم مانند عوامل فشار، اجبار، تحريک و حتي تربيت ملحوظ شده، هريک از عوامل به ميزان سهم خود در تصميم متربي، مسئول و مُعاقَباند. اما اين موجبِ کاهش مسئوليتِ هريک از عواملِ آگاه نميشود و متربي نيز خود در نهايت، بايد پاسخگوي تصميم خود باشد. در منابع اسلامي- چنانکه گذشت- به شكلهاي گوناگون، اين مسئوليتها به عوامل دخيل گوشزد و هشدار داده شده است.
بنابر الگوي اسلامي در استقلال عملي، انسان از طريق مجاهدتها و رياضتهاي اختياري مشروع و صبر در بلاها و آزمونهاي سختِ خودسازي، به تسلط بر قواي نفسِ خويش رسيده و در نتيجه، به اختيار خود، همچون عَبْد، تحت تسلط مولاي خود قرار ميگيرد و نسبت به او «همچون ميت در دستان غَسّال» شده، «قدرت او در قدرت مولا مستهلک» ميشود (شاهآبادي، 1386، ص228؛ سبزواري، 1372، ص82). از اين مقام، بهعنوان بالاترين درجة توکل يا تفويض (واگذار کردن تدبير امور به خداوند) ياد شده است (نراقي، 1378، ص786).
با اين حال، هنوز اولاً، مسئوليت نهايي تصميم بر عهدة عامل آگاه است؛ و ثانياً، به علت ذاتي و دايمي بودن اختيار در انسان، ويژگي برگشتپذيري براي تصميم به جاي خود باقي است و ميتواند هر لحظه كه بخواهد از تصميم خود نسبت به تسليم کامل برگردد. و اين نقيضگونه (Paradox) جالبي است كه از يك سو، قدرت انتخاب و عمل آگاهانه در اوج است، و از سوي ديگر، نهايتِ سرسپردگي اختياري به مرجع معتبر نهايي وجود دارد.
آراء فيلسوفان سابقالذکر دربارة اصالت در استقلال، فاقد اين نگاه ذوابعاد و گسترده است و نشانههاي توجه دقيق به ويژگيها، تواناييها، محدوديتها و تکيهگاههاي انسان در آن به چشم نميخورد و ازاينرو، استقلال معرفي شده به مثابة هدف از ديدگاه آنان، در معرض آسيبِ رها کردن انسانِ خودمختار با تواناييهاي محدود بدون تکيهگاه قرار دارد.
ج. عنصر مرجعيت (authority)
فلسفة انسانگرايانة تربيت براي رسيدن به استقلال مطلوب، بر اتکاي انسان به عقل خويش بهعنوان مرجع تصميمگيري و ناوابستگي نسبت به غير عقل، تأکيد ميکند. عقلانيت حداکثري نزد آنان که براي عقل مرجعيت مطلق و بيرقيب، قايلاند، بر مبناي توانايي کامل عقل در تشخيص بايدها و نبايدها و آيين زندگي استوار است. در الگوي اسلامي، عقل با اينکه اصليترين قوة دروني شناخت در انسان است و نسبت به قواي شناختي ساير موجودات از تواناييهاي فوقالعاده برخوردار است، در عين حال، به سبب محدوديتها و نارساييهاي مشهود آن در شناخت همهجانبة عالم هستي و روابط بين موجودات آن و تأثير و تأثر ميان آنها، از ارائة آيين زندگي که به نحو معتبري تضمينکنندة سعادت انسان باشد، عاجز است و نيازمند هدايت و تکميل از سوي نيرويي برتر است که بر همة اين امور يادشده، مُشرِف باشد. اين نيرو در الگوي اسلامي، خالق انسان و جهان است که از طريق وحي، کمبودهاي شناختي او را جبران ميکند. در نتيجه، مرجعيت استقلال در اين الگو، نه به «عقل تنها»، بلکه به «عقلِ کماليافته از طريق وحي» سپرده شده است.
البته در الگوي اسلامي، نياز به مربي و وابستگي به او، هم به لحاظ مرجعيت اوست و هم اقتدار او؛ به اين معنا كه اگرچه متربي خود ميتواند مستقلاً و حتي بدون معيار، تصميم بگيرد، اما چون براي تصميمهاي درست، نياز به دانش برتر دارد، اين دانش را از مربي كه مرجع و آتوريته اوست، ميگيرد. مربي در تربيت ديني، علاوه بر دانش، داراي قدرت برتري است كه ميتواند در اموري که براي متربي ميسر نيست، تصرف كند. اين دانش و قدرت برترِ مربي، نقطه اتکاي قابل اعتمادي براي متربي است و او را در اتخاذ تصميمهاي تربيتي و پيش بردن فرايند تربيت ديني خود، ياري ميکند.
نتيجهگيري
گرايشهاي اومانيستي حاکم بر فيلسوفان نامبردهِ تربيت، آنان را به سوي «بها دادن بيش از حد» به عقل، اراده و تواناييهاي انسان کشانده و اين منجر به معرفي «استقلالِ» خودبزرگبينانه بهعنوان هدف تربيتي شده است. اين گرايش حتي به کاربرد واژة معادلِ «استقلال» يعني «خودآييني» يا «خودمختاري» (autonomy) نيز سرايت کرده و تأکيد بر «خود» را برجسته کرده است. به نظر ميرسد در الگوي اسلامي، حدود استقلال معرفي شده، با حد توانايي عقل و ارادة انسان تناسب بيشتري داشته، هدف معرفي شده، هدفي متعادلتر و متواضعانهتر است؛ زيرا اولاً، هم محدوديتهاي اراده و اختيار در چارچوب قوانين و تقديرات حاکم بر انسان و هستي را و هم نارساييهاي مشهود عقل را در کنار قابليتهاي اختيار و عقل، با واقعبيني بيشتري در نظر گرفته است. ثانياً، در اينجا، براي رفع محدوديتها و نارساييها، تکيهگاه قابل اعتماد و برنامهاي خاص ارائه شده است. ثالثاً، «استقلال» را بهمثابة هدفي مخصوصِ تربيت و با توجه به رابطة مربي و متربي و نه همچون يک ويژگي عام در زندگي معرفي کرده است.
- ابراهيميان. حسين، 1381، انسانشناسي، تهران، معارف.
- ابنبابويه (صدوق)، محمد بن على، 1378ق، عيون أخبار الرضا، تهران، جهان.
- ـــــ ، محمد بن على، 1398ق، التوحيد، قم، جامعه مدرسين.
- ابنفهد حلى، احمد بن محمد، 1407ق، عدة الداعي و نجاح الساعي، تهران، دار الکتب الاسلاميه.
- باقري، خسرو، 1380، چيستي تربيت ديني (بحث و گفتگو با پاول هرست)، تهران، تربيت اسلامي.
- دهخدا، علياکبر، 1338، لغتنامه دهخدا، زير نظر دکتر محمد معين، تهران: دانشگاه تهران.
- ديلمى، حسن بن محمد، 1412ق، إرشاد القلوب إلى الصواب، قم، بينا.
- ساليوان، راجر، 1380، اخلاق در فلسفه كانت، ترجمة عزتالله فولادوند، تهران، طرح نو.
- سبزوارى، ملاهادى، 1372، شرح دعاء الصباح، تهران، دانشگاه تهران.
- شاهآبادى، محمدعلى، 1386، رشحات البحار، تهران، پژوهشكده فرهنگ و انديشه اسلامى.
- صانعي درهبيدي، منوچهر، 1384، جايگاه انسان در انديشه کانت، تهران، ققنوس.
- طباطبايي، سيدمحمدحسين، 1388، رسائل توحيدى، قم، بوستان كتاب.
- ـــــ ، 1374، تفسير الميزان، ترجمة سيدمحمدباقر موسوي همداني، قم، انتشارات اسلامي.
- ـــــ ، 1417ق، الميزان في تفسير القرآن، قم، جامعه مدرسين حوزه علميه.
- كانت، ايمانوئل، 1380، دين در محدودة عقل تنها، ترجمة منوچهر صانعي درهبيدي، تهران، نقش و نگار.
- ـــــ ، 1369، بنياد ما بعد الطبيعه اخلاق (گفتاري در حکمت کردار)، ترجمة حميد عنايت و علي قيصري، تهران، خوارزمي.
- مصباح يزدي، محمدتقي، 1365، آموزش فلسفه، تهران، سازمان تبليغات اسلامي.
- ـــــ ، 1370، آموزش عقايد، تهران، سازمان تبليغات اسلامي.
- ـــــ ، 1386، مشکات، قم، مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني.
- مطهري، مرتضي، 1368، مجموعه آثار، تهران، صدرا.
- معين، محمد، 1360، فرهنگ فارسي، تهران، اميرکبير.
- نراقى، ملااحمد، 1378، معراج السعادة، قم، مؤسسة دار هجرت.
- هوفه، اتفريد، 1392، قانون اخلاقي در درون من، تهران، ني.
- Abbagnano. Nicola, 1967, "Humanism", The Encyclopedia of Philosophy, v.4, Paul Edwards, editor in chief.- New York: Macmillan.
- Barrow. R & Milburn. G, 1990, A Critical Dictionary of Educational Concepts, 2nded, New York: HarwesterWheatsheaf,
- Blackburn. Simon, 1994, The Oxford dictionary of philosophy, New York: Oxford University Press.
- Cuypers. Stefaan E, Autonomy in R. S. 2010, "Peters’ Educational Theory", Journal of Philosophy of Education, Vol. 43, No. S1.
- Cuypers. Stefaan E, 1992, "Is Personal Autonomy the First Principle of Education?", Journal of Philosophy of Education, Vol. 26, No. 1.
- Laura. Ronald S & Leahy. Michael, 1989, "Religious Upbringing and Rational Autonomy", Journal of Philosophy of Education, Vol.23 iss.:2.
- Morgan. Jeffrey, 1996, "A Defence of Autonomy as an Educational Ideal", Journal of Philosophy of Education, Vol.30 iss.:2.
- Ozmon. Howard A. & Craver. Samuel M, 2007, Philosophical foundations of education, 8th ed. New Jersey: Pearson Education.
- Page. G. T & Thomas. J. B & Marshall. A. R, 1979, International Dictionary of Education, London: Kogan Page,
- R.F Dearden, 1972, "Autonomy and Education", Education and the development of reason, v.8, R.F Dearden& PH. Hirst& R.S. Peters, (editors), London and Boston, Routledge&Kegan Paul.
- Stone. Carolyn M, Autonomy, 1990, "Emotions and Desires- some problems concerning R. F. Dearden's account of autonomy", Journal of Philosophy of Education, Vol. 24, No. 2.
- Webber.Robert E, 1982, Secular humanism:threat and challenge, Michigan: Zondervan Publishing House.
- Webster. Merriam, 1998, Merriam-Webster's collegiate dictionary, Inc.- 10th ed.- Springfield, Mass: Merriam-Webster, Inc.
- Winch. Christopher &Gingell. J, 1999, Key Concepts in The Philosophy of Edocation, London, Routledge.
- Winch. Christopher, 2002, "Strong Autonomy and Education", Educational Theory, vol.52, iss1.



